کاش چشم‌هام باز نشن

620 96 193
                                    

سلام

اگه حال روحی خوبی ندارید، از خوندن داستان بگذرید!

من برای اولین بار مورد عنایت یک نفر قرار گفتم ( فاطمه 12346 رو نمیگم :|)

برای این پارت اشک‌های زیادی ریختم که فاطمه قول داده باهام همدردی کنه؛ شما هم از کامنت‌های زیباتون بی‌نصیبم نذارید... بریم فندقا

*************

با شنیدن صدای لرزونی احساس کرد چشم‌هاش اشتباه دیده یا گوش‌هاش اشتباه شنیده.

یک بار دیگه به صفحه نگاه کرد. اشتباه نمی‌کرد اسم و شماره برادرش روی صفحه افتاده بود؛ اما صدا، صدای برادرش نبود.

گوشی رو به گوشش چسبوند و گفت:

چنگ؟

اما دوباره همون صدا تکرار شد:

کمکم کن!

مرد متوجه منظور پسر نمیشد. احساس کرد مشکل از سیستم تلفنی هستش؛ برای همین عذرخواهی کرد و گفت:

فکر کنم اشتباه شده.

دوباره همون حرف تکرار شد:

کمکم کن!

و این بار صدای گریه داخل گوشی پیچید.

این صدا واقعی‌تر از هر چیزی بود. شبیه به صدای ضبط‌شده یا یک فیلم نبود.

اون صدا از اعماق قلب بیرون میومد اما با این وجود نمی‌خواست باور کنه واقعی هستش.

نمی‌خواست باور کنه واقعیت داره. این صدای غمگین نباید توی گوش‌هاش پیچیده میشد. نمی‌دونست چرا قلبش به تپش در اومده بود...

یک درد عمیقی حس می‌کرد. باید یک جوری این درد رو کمتر می‌کرد؛ برای همین تصمیم گرفت به تماس خاتمه بده.

علامت قرمز رنگ رو فشار داد و تمام!

صداها قطع شدند اما

قلبش؟ چرا هنوز قلبش درد می‌کرد؟

گوش‌هاش؟ چرا هنوز صدای اون پسر توی گوش‌هاش باقی مونده بود؟

*************

ییبو ناامید از هر چیز به گوشی چنگ زد. انگار که منتظر معجزه بود. انگار که دلش می‌خواست دستی از پشت گوشی اون رو نجات بده اما هیچ چیزی نبود...

معجزه از خیلی وقت بود که راهش رو گم کرده بود...

ییبو از خیلی وقت بود که می‌دونست تنهای تنهاست!

شاید باید سه روز اول هفته رو داخل یک کمد می‌گذروند و سه روز بعدی رو بر روی زمین سخت و یک روز باقی مونده رو کنار مردی که به هر طریقی سعی می‌کرد لمسش کنه.

پدر بودن این شکلی بود؟

بچه بودن چی؟

اگه قرار بود همه پدرها این شکلی باشن، یعنی هیچ بچه خوشحالی داخل دنیا وجود نداشت؛

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now