بخش چهل: همه رنگها برام قرمزه
*******************
روبهروی کمد نشسته بود و به چیزهای مختلفی فکر میکرد. بدترین حسها توی قلبش جا گرفته بودن و نمیدونست چطور میتونه اونهارو از بین ببره؟
احساس میکرد اگه فقط به یک جا خیره بشه، عقلش رو از دست میده. با وجود اینکه از این موضوع خبر داشت، نمیتونست کاری انجام بده.
دستش رو دور زانوش حلقه کرد و حرفهای جان رو یک بار توی ذهنش مرور کرد:
" ییبو اون چیزی که صبح دیدی، کاملاً طبیعی هست."
ییبو دلش نمیخواست اون اتفاق طبیعی باشه. چرا جان انقدر دربارهش ساده صحبت میکرد؟ این چیزی نبود که جان انقدر راحتش باهاش برخورد داشته باشه.
میترسید چشمهاشو روی هم بذاره و بخوابه و وقتی بیدار میشه دوباره با این صحنه روبهرو بشه. این براش میتونست یکی از تلخترین اتفاقهای زندگیش باشه.
اون همیشه در تلاش بود تا هیچوقت به پدرش کوچکترین شباهتی نداشته باشه. اون همیشه سعی میکرد از رفتارهای جان و ییشوان الگو بگیره؛ چون در نظرش اونها بهترین بودن و اگه خودش شبیه به اونها میشد، میتونست راحتتر زندگی کنه.
دوباره ترسیده بود و به کمد خیره شده بود؛ پناهگاهی که شاهد هیچوقت نمیتونست شبیهش رو پیدا کنه. با شنیدن صدای دَر نگاهش رو از کمد گرفت:
ییبو میتونم بیام تو؟
ییبو جوابی نداد، همچنان به دَر کمد خیره شد و بعد چونهش رو روی زانوش گذاشت. دوباره صدای جان بلند شد:
من دارم میام تو.
و بعد از گفتن این حرف وارد اتاق شد. با ورودش دوباره متوجه شد ییبو توی خودش هست. این مدل نشستن ییبو براش خیلی شیرین بود؛ اما دوست نداشت تکرار بشه.
از اینکه ییبو توی خودش غرق بشه، واهمه داشت و تمام وجودش میلرزید. اون ییبو رو به هر شکلی دوست داشت؛ اما وقتی صحبت میکرد، قلبش طور دیگهای میلرزید.
اکلیل توی سلول به سلول بدنش نفوذ میکرد و تا مدتها هیچ چیزی نمیتونست اونهارو بیرون بکشه.
در نظر جان، ییبو توی رگهاش جاری شده بود؛ یعنی پسر اصلیترین دلیل زندگیش بود.
کنار ییبو نشست و رد نگاهش رو دنبال کرد تا اینکه به کمد رسید. مثل ییبو چونهش رو روی زانوهاش گذاشت و بعد گفت:
اون کمد چی داره که بهش خیره شدی؟
ییبو هیچ جوابی نداد. فقط فاصلهش رو از جان دورتر کرد؛ طوری که جان متعجب شد. این بار بلند شد و به کمد تکیه داد تا بتونه راحتتر پسر رو ببینه:
YOU ARE READING
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود