°~Part 2~°

243 29 5
                                    

تهیونگ اینبار برناردو رو هل داد و راهش را باز کرد

*****

خواننده آواز عاشقانه ای می خواند و زوج ها وسط سالن جمع شده در آغوش هم می رقصیدند. چشمان تهیونگ دنبال جونگ کوک گشت و او را در حالی که زن شهوت انگیزی میان بازوهایش داشت وسط سالن دید. با هم می رقصیدند. خیلی رمانتیک!

تهیونگ به سمت میز نوشیدنی ها رفت و برای خودش لیوانی پر
کرد (حتماً دروغ گفته! باور نمیکنم) و همه نوشیدنی را به یک باره خورد. حس کرد گلویش آتش گرفت ولی حس خوبی بود. پس دوباره لیوانش را پر کرد و دوباره به جونگ کوک نگاه کرد. خدایا!
حالا میان بازوهای زن دیگری بود و می خندید! تهیونگ حس کرد قلبش از حسادت آتش گرفت و مزه تلخ نفرت را حس کرد.

نوشیدنی دیگری نوشید تا این مزه لعنتی را از بین ببرد ولی نرفت (اوه لعنت! آروم نمی شم! دارم دیونه می شم! نکنه پارسال در طی اون مدتی که ما از هم جدا بودیم اومده ونیز و عیاشی کرده؟...شاید هم در طی همین یک سال داشته بهم خیانت می کرده؟
یعنی ممکنه؟!)

نوشیدنی دیگری نوشید و سرش به دوران افتاد (اگر با کسی...حتی با یه نفر خوابیده باشه می کشمش!)

ریتم موزیک بازهم عوض شدونگاه خمار تهیونگ باز به جونگ کوک چرخید. داشت می آمد چقدر در آن کت شلوار رسمی و موهای خوابیده جذاب دیده میشد! لبخند دوست داشتنی بر لب داشت و چشمانش به زیبای می درخشید. تهیونگ هم سعی کرد لبخند بزند اما قلبش تندتر و محکمتر از آن میزد که بتواند:"خوش می گذره؟"جونگ کوک به او رسید و خواست دستش را
بگیرد اما تهیونگ اجازه این کار را به او نداد. نه بخاطر نگاه کنجکاو مردم بلکه از شدت خشم:"بله شما چی؟ خوش می گذره؟"

جونگ کوک سرتکان داد و به عقب نگاه کرد:"همه این آدما دوستام هستند و خیلی دوستم دارند و..."

"آدما یا فقط خانم ها؟"

جونگ کوک لبخند شرمگینی زد:"آره...بنظر میاد اونا بیشتر دوستم دارند"

تهیونگ دلش می خواست به او سیلی بزند اما دختر دوست داشتنی به سمت آنها آمد و او را بازداشت:"هی آقایون! بنظر من جشن افتضاحه !شما چی فکر می کنید؟"

تهیونگ لیوان خالی را روی میز کوبید:"از افتضاح اونورتره!"

جونگ کوک خنده سردی کرد:"ته! ایشون صاحب خونه هستند و جشن مال ایشونه!"

تهیونگ پوزخند زد:"اما حقیقت رو بهتر از ما می دونه!"

دخترک خنده بامزه ای کرد و دست او را گرفت:"من اولیویا هستم"

تهیونگ اصلا دست او را نفشرد:"از آشنایی با شما خوشبختم"

اولیویا پرسید:"و شما باید همون پسری باشید که همه در مورد زیباییش حرف میزنن"

✦𝐌𝐲 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥✦  second ChapterWhere stories live. Discover now