°~Part 19~°

173 16 6
                                    

یسونگ غرید:"چکار داری میکنی...باشه ...باشه...می بریمت پیشش!"

****

آنجا روی تخت بود. در اتاق سفید، روی تخت سفید،داخل ملافه های سفید، در حالی که تن سفیدش درون لباسهای سفید بود با سری از ته تراشیده خوابیده بود! جونگ کوک به تنهای وارد اتاق شد اما پاهایش او را نمی کشیدند.اشک هایش مجال نمی داد صورت زیبای عشقش را ببیند و سرعت نفس هایش اجاز
نمی داد چیزی بگوید:"تهیونگ...ته؟"
تنها یک زمزمه بود و باالخره پای تخت رسید.مدتی همانجا ایستاد و با چشمان ناباورش صورت دوست داشتنی او را تماشا کرد.
این حتما...تنبیه او بود!

حتماً ظلم خدا بود.حتماً آخر دنیا بود..."تهیونگااا؟"ناله اش بلندتر از قبل بود. دور تخت راه افتاد. مطمئن بود صدایش می تواند مثل هر صبح وقتی او را برای رفتن به دانشگاه بیدار
می کرد،بیدارش کند پس باز هم صدایش کرد.اینبار بلند تر:"ته!"

و به او رسید و گونه اش را نوازش کرد:"عزیزم؟بیدار شو...من اینجام"

اما همانطور که انتظار می رفت، تهیونگ چشمانش را باز نکرد. جونگ کوک دست سرد او را گرفت و بوسید:"عشقم؟چه بلایی سرت اومده؟"

تهیونگ بی صدا نفس می کشید و سینه اش حرکت محسوسی داشت. جونگ کوک دست بر پیشانی او گذاشت و کف دستش را به سر بی موی او کشید:"خدای من!به خودت نگاه کن! موهای قشنگت کجاست؟"صدا در گلویش شکست:"با خودت چکار کردی پسر؟"اشک چشمانش را به درد آورد:"چرا بهم نگاه نمی کنی؟دلت برام تنگ نشده؟"

سکوت تهیونگ ادامه داشت.جونگ کوک رویش خم شد و پیشانی اش را بوسید:"عزیزم؟ بیدارشو...بیا برگردیم کره!من آزاد شدم. ما شرکت رو از چنگ اولیویا درآوردیم!...جالب اینه که ویتو به دادگاه اومد و منو بخشید!"

صدایش ضعیف تر شد:"می دونم رفتی به پاش افتادی تا منو
نجات بدی..."و شروع به گریستن کرد:"لطفاً زیبای من...چشماتو باز کن"

لیتوک کمی لای در را باز کرد و همراه یسونگ نگاهی به داخل انداخت. جونگ کوک روی تخت افتاده بود، تن بی جان تهیونگ را به آغوش گرفته بود و گریه می کرد. صدای هق هق هایش اتاق را پر کرده بود و آنها را هم بگریه می انداخت:"حالا چکار میکنه؟"

لیتوک در را بست و جواب یسونگ را داد:"هیچی! مجبوره صبر کنه و...دعا کنه" یسونگ صورتش را برگرداند تا لیتوک اشک هایش را نبیند:"چقدر احتمالش هست دوباره چشماشو...ببینیم؟"

"پنجاه پنجاه"
یسونگ فقط سرتکان داد و دور شد.

****

ساعت یازده شب بود.لیتوک به تخت نزدیک شد.جونگ کوک همچنان که دست بی رنگ تهیونگ را سفت درون دو دستش گرفته بود سر روی تخت گذاشته بود و بنظر می آمد خوابیده است. لیتوک شانه اش را لمس کرد:"می تونی روی اون تخت خالی بخوابی"

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 17, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

✦𝐌𝐲 𝐁𝐞𝐚𝐮𝐭𝐢𝐟𝐮𝐥✦  second ChapterWhere stories live. Discover now