Sea

145 13 3
                                    


ساک هایمان را روی شن های ساحل رها کردیم و بعد از عوض کردن لباس هایمان با مایو شنا به طرف دریا رفتیم.
قبل از این که انگشت های پاهامان خنکی اب را لمس کنند انگشت های گرمی را بین دستم حس کردم. نگاهم را اول به دستان در هم تنیده مان و بعد به صورت خندان اش دادم و شاید ان جا بود که متوجه شدم او زیبا میخندد.
او زیباست و شکل خنده هایش مانند هلال ماه، و صدای خنده هایش زیبا ترین قطعه از سمفونی بتهوون است.
لب هایم از هم باز شد و گفتم :

+ تو زیبایی...

لبخند دیگری زد و تنش را به من نزدیک تر کرد و همان طور که دست من را بیشتر در دست گرم اش می فشرد پرسید :

_ و تو منو دوست داری موسیو؟

نگاهم را از او گرفتم و بعد از جدا کردن دست هایمان داخل اب شدم نزدیک ظهر بود و به خاطر افتاب داغ ان ساعت اب دریا گرم بود. شاید اگر غروب برای شنا می امدیم بهتر میشد...
نزدیک شدنش را متوجه شدم و بعد از حس کردن سنگینی نگاهش متوجه شدم که منتظر جواب سوالش است.
نگاهم را به صورتش که زیر نور افتاب می درخشید دادم و کوتاه گفتم :

+ نمیدانم.

عصبانی شد. این را از ابرو های درهم گره خورده اش فهمیدم. و بعد از ان صدای خش داره شده اش در گوشم پیچید.

_ نمیدونی؟ چند ماهه که با من تو رابطه ای و نمیدونی که من رو دوست داری یا نه موسیو؟ قلب و احساس ادم ها برات مثل پوکه های سیگارهاتن که وقتی بلا استفاده شدن زیر پاهات لهشون میکنی؟

چه جوابی باید میدادم؟ قلب ادم ها و پوکه های سیگار؟ اصلا چرا باید قلب ادم ها برای من جایگاهی داشته باشند؟
ولی کمی که با خودم کلنجار میرفتم متوجه میشدم که هیچ نمیخواستم قلب پسر رو به رویم را زیر پاهایم له کنم.
و اما این که کسی به نظرمان زیبا باشد به این معنی است که او را دوست داریم؟
نمیدانم...

چشمانم را دوباره به نگاه منتظرش دادم.

+ باید چیکار کنم جونگکوک؟ اصلا چطوری میشه فهمید که کسی رو دوست دارم؟

فاصله بینمان را پر کرد و همان طور که با انگشت اشاره اش به سینه برهنه من میکوبید کلماتش را در صورتم فریاد زد :

_ وقتی کسی رو دوست داری میخوای بشینی و ساعت ها به تمام حرکاتش خیره بشی، وقتی کسی رو دوست داشته باشی حاضری به خاطر لبخند اون از خودت بگذری، وقتی کسی رو دوست داری مثل یه احمق هشت ماه منتظر شنیدن یک دوست دارم از زبونش میشینی... دوست داشتن و عشق به احساسات نیاز داره موسیو کیم چیزی که تو نداری.

حلقه اشک چشم های مشکی اش رو براق تر کرده بود و در اون لحظه اعتراف کردم که شاید تمام زیبایی های دنیا به او و تک تک جزئیات اش باخته اند.
بعد از فریاد زدن حرف هایش و نشنیدن جوابی از من قدم هایش را به سمت ساحل برداشت و کنار ساک هایمان که کمی ان طرف تر انداخته بودیم ایستاد.
میخواست مرا رها کند...

به سمتش دویدم و برای متوقف کردنش حوله ابی رنگش را از دستش گرفتم که باعث شد بار دیگر با ان چشم های اشکی و عصبانی به من خیره شود.

+ درسته، شاید من احساساتی نداشته باشم و حتی تعریف دوست داشتن هم بلد نباشم. اما یک چیزی رو خوب میدونم یاس سفید من و اونم اینه که بعد از اولین باری که دیدمت دلم میخواست تمام کار های دنیا رو رها کنم، از شغلم استعفا بدم، بعد از ظهر ها به کافه نزدیک خانه ام نرم و روزنامه نخوانم و حتی اگر شد سه بار در روز چیزی نخورم، تا بقیه عمرم رو به تماشای تو بشینم.

پسر کوچیک تر با لبخندی که با اشک هایش در تضاد بود به مردی که اولین اعتراف عاشقانه اش را به گوش هایش رسانده بود نگاه میکرد و بعد از تمام شدن حرف های مردی که عاشق اش بود دست هایش را دور گردن موسیو کیم حلقه ‌کرد و لب هایش را روی لب های مرد سنگی اش کوبید...



______________

دوست دارید فیک این داستان رو داشته باشین؟
[دیروز تولد غزل من بود و من قصد دارم این سناریو کوتاه رو به دخترم هدیه کنم.🎂🍰
زاد روزت مبارک طلوع افتاب.]

]

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
ScenarioWhere stories live. Discover now