𝐴𝑛𝑡ℎ𝑜𝑚𝑎𝑛𝑖𝑎2(𝑆𝑡𝑟𝑎𝑦 𝑘𝑖𝑑𝑠 𝐶ℎ𝑎𝑛𝑔𝑏𝑖𝑛)

18 3 0
                                    

_به افتخار فرمانده جوان و لایق سولین، که با هوش و ذکاوتش تونست کشور رو از جنگی که سالیان زیادی کشور رو درگیر کرده بود رها و نتیجه‌ی جنگ‌رو به نفع ما تغییر بده.
جام‌های شراب بهم زده شدن و صدای تحسین و تمجید حضار بالا رفت. روز جشن فرا رسیده بود و درباریان و اشراف تو تالار بزرگ قصر جمع شده بودن. موسیقی دلنشینی نواخته میشد، خدمتکاران با لباس‌های یکدست سفید در حال پذیرایی از مهمون‌ها بودن. مردان با روپوش‌هایی به رنگ سیاه، سرمه‌ای و زرشکی و خانم‌ها با لباس‌های بلندی به رنگ‌های روشن به تن داشتن. کل سقف و دیوارهای تالار با پارچه‌های توری و حریر سفید، صورتی و قرمز پوشیده شده و آویزهای طلایی و آتشدان‌هایی بلوری روی سقف تالار خودنمایی می‌کرد.
گلدون‌های بزرگ گل که شامل درختچه‌هایی با شکوفه‌های قرمز و صورتی بودن گوشه‌های دیوار به چشم میخورد.
میز و صندلی‌های چوبی با طرح‌هایی از طبیعت بکر و زیبای سولین که شامل کوهستان‌های یخچالی و جنگل سرسبز و دشت‌های پر گل میشد کل تالار رو پوشونده و بخشی از انتهای سالن برای رقص مهمانان خالی شده و تنها با فرش بزرگ ابریشمی فرش شده بود.
ابتدای تالار سه تخت بزرگ طلایی تعبیه شده که محل استقرار خاندان سلطنتی سولین بود. پادشاه هونگ نام به همراه پسرش شاهزاده هونگ جیسو و ملکه سوریا بالای مجلس نشسته بودن. لباس‌های بلند سرخی که به تن داشتن، طرحی از خورشید طلایی رو به همراه داشت و تاج و نیم تاج‌هایی به شکل باریکه‌های نور خورشید که به وقت طلوع بر بلندی کوه‌ها دیده میشه روی موهای بلند و سیاهشون خودنمایی می‌کرد.
چانگبین لباسی ابریشمی سرخابی به تن داشت. پاهای شلوار پوشش به وسیله‌ی پوتین‌های سیاه ساده پوشیده شده بود. جام شرابی به دست داشت و درست پایین جایگاه سلطنتی ایستاده بود.
هونگ نام بعد از نوشیدن شراب سرخی که از انگورهای وحشی سولین و به شیوه‌ای خاص تهیه میشدن، رو به چانگبین کرد و گفت:"تو برای ما کار بزرگی انجام دادی. پیروزی در جنگ و تحمیل قراردادی که تا سالیان طولانی خطر حمله‌ی دشمن رو از ما دور میکنه، به همراه غنائم زیادی که با خودت آوردی..ما باید به خوبی از تو تشکر کنیم. به مناسبت این افتخار بزرگ من هر خواسته‌ای داشته باشی به تو خواهم داد."
چانگبین لبخندی سپاس گزار روی لب‌هاش نشوند. همیشه به این فکر می‌کرد که در صورت پیروزی چه چیزی از فرمانروا طلب میکنه‌. چانگبین می‌دونست که پادشاه سولین هرگز خدمت وفادارانش رو بی‌جواب نمیذاشت و حتما هر پاداشی که میخواستن بهشون داده میشد.
حالا که به این جا رسیده بود تنها یه خواسته برای خودش میدید. چانگبین خسته بود از کشمکش‌های جنگ و از نوجوونی درگیر محافظت از خاندان سلطنتی و مبارزه با دشمنانشون بود. تنها چیزی که چانگبین میخواست داشتن زندگی آرومی به دور از حواشی جنگ‌ بود و البته بودن با دختری که حالا دورتر از اون ایستاده و با چشم‌های درخشانش نگاهش میکرد.
چانگبین خیره بود به دخترکی که لباس صورتی بلندی به تن داشت. موهاش حالا به رنگ مهتاب دراومده و با شکوفه‌های زیبایی بافته شده بودن. لب‌های بوسیدنی‌اش رنگ شکوفه‌های هلو رو به خودش گرفته بودن و چشم‌هاش با خط طلایی باریکی آرایش شده بود.
چشم‌های زیباش چانگبین رو یاد بچه گربه‌هایی می‌انداخت که به ناز به صاحبشون دوخته شده و توجهی در خور شانشون رو طلب می‌کرد.
سمت فرمانروا چرخید و شونه‌ای بالا انداخت‌. صدای بلند و رساش سکوت حاکم بر جشن رو شکست:"لطف شما مستدام سرورم! با توجه به اینکه میدونم قطعا وظیفه‌ی من رو بی‌جواب نخواهید گذاشت پس...درخواستی از شما دارم."
هونگ نام با دست به چانگبین اشاره کرد:"درخواستت رو بگو مرد جوان!"
چانگبین نفسی گرفت و با نگاه کوتاهی به هایا گفت:"فرمانروا به خوبی میدونن که من از نوجوونی در خدمت خاندان سلطنتی بودم. از اون زمانی که با شاهزاده دیدار داشتم تا به امروز بیشتر وقت من صرف محافظت از شاهزاده و حضور در جنگ شده. البته که در این مدت عالیجناب وفاداری من رو بی‌پاسخ نذاشتن. اما حالا درخواستی ازتون دارم."
جامش‌‌ رو روی میز گذاشت و با تعظیم کوتاهی گفت:"سرورم! همونطور که می‌دونید سولین تنها با یک کشور درگیر جنگ بود و حالا این جنگ به پایان رسیده. به همین دلیل قصد دارم باقی عمرم رو با اجازه‌ی فرمانروا به دور از عرصه‌ی جنگ بگذرونم و وقتم رو صرف تربیت نیروهای جوان وجدید کنم. سن سربازان و جنگاوران سولین بالا رفته و ما احتیاج به نیروهای تازه نفس داریم. حالا که در دوران صلح هستیم، بازسازی نیروهامون بیشتر از قبل باید مورد توجه باشه."
هونگ‌ نام با ابرویی که بالا پرید نگاهش کرد. قول داده بود هرچیزی که فرمانده جوون خواست بهش بده و زیر قولش نمیزد. اما از طرفی نگران اتفاقاتی بود که امکان وقوعشون وجود داشت و پچ پچ حاضرین که با تعجب به این درخواست چانگبین واکنش نشون میدادن نگرانیش رو بیشتر می‌کرد. می‌دونست که حتی بین افراد خودی کسانی بودن که در فرصت مناسب، میتونستن باعث دردسر بشن.
گویا چانگبین هم به خوبی از این نگرانی آگاه بود چون لبخندش رو عمیق‌ کرد و در جواب نگاه مردد مرد گفت:"من به خوبی متوجه نگرانی‌های سرورم هستم.‌ این درخواست به این معنی نیست که من همه چیز رو رها میکنم؛ بلکه هر زمان به حضور من نیاز داشته باشید اینجا خواهم بود. من پایتخت میمونم و اوضاع رو از بیرون گود تحت نظر میگیرم."
هونگ نام دستی به ریش بلندش کشید و بالاخره لبخندی روی لب‌هاش نشوند:"بسیار خب! از اونجایی که قول دادم پس این درخواستت رو می‌پذیرم...اما هر زمان که به حضورت نیاز باشه باید اینجا باشی فرمانده!"
چانگبین با خوشحالی دوباره تعظیم کرد:"سایه‌ی‌شما مستدام سرورم."
جیسو با خنده رو به چانگبینی که حالا بهترین دوستش محسوب می‌شد گفت:"حالا میتونی با خیال آسوده به آرزوهای دیگه‌ات برسی. برو و از جشنی که برات برپا شده لذت ببر!"
با اشاره‌ی فرمانروا گروه موسیقی شروع به نواختن آوای شادی کردن که برای رقص مناسب بود. خیلی زود زوج‌های جوان و همسران وارد محل رقص شدن.
چانگبین برگشت و پشت میزش نشست. نگاهش به هایا افتاد که با قدم‌هایی آروم بهش نزدیک میشد. شبیه به پری کوچیکی به نظر می‌رسید که از بیشه‌ی سحرآمیز اومده باشه. لبخند چانگبین حالا رنگی از عشق به خودش گرفته بود و چشم‌هاش خیره به لبخند محجوب دخترک بودن.
هایا تمام مدت جشن که بین دوست‌هاش بود تنها به چانگبین فکر می‌کرد. نگاهش روی قامت ورزیده‌ی مرد بود و قلبش با هیجان می‌تپید. تمام مدتی که برای جشن آماده میشد و شب‌های قبل اون، به چانگبین فکر می‌کرد و به کاری که میخواست انجام بده.
با اتمام دوخت لباسش، اون رو پوشیده و جلوی آینه ایستاده بود. تصور چانگبینی که دستش رو گرفته و به سبکی پر، باهاش می‌رقصه باعث میشد با خوشحالی بخنده و برقصه. تصور لب‌هایی که روی پیشونیش می‌نشست و صدایی که توی گوشش نغمه‌ی دوستت دارم‌ رو میخوند، به رویاهای دخترونه‌اش رنگ و روی عاشقانه می‌بخشید.
دو طرف دامنش رو گرفت و بی‌توجه به زمزمه‌ی مردان و زنانی که راجع به تصمیم چانگبین حرف می‌زدن به مردی که پشت میز نشسته و بهش خیره شده بود نزدیک شد.
از تصمیم چانگبین خوشحال بود، با اینکه تصور چانگبین تو میدون جنگ براش شیرین‌تر جلوه می‌کرد اما نگرانی‌هایی که از بابت جون مرد داشت، باعث میشد از این تصمیم خوشحال باشه. حالا خطری جون چانگبین رو تهدید نمی‌کرد و نیازی نبود که هایا هر شبش رو با دعا برای عزیزش به صبح بگذرونه.
با رسیدن به چانگبین گوشه‌ی دامنش رو گرفت و کمی خم شد:"وقت بخیر فرمانده!"
چانگبین بلند شد و با خنده‌ای که دل از دخترک رو به روش می‌برد، دستش رو گرفت. بوسه‌ای پشت دست هایا گذاشت و بی‌توجه به شکوفه‌ی سرخ گونه‌هاش گفت:"چه بانوی برازنده‌ای! زیباتر از هر زمانی به نظر می‌رسی هایا."
هایا خجالت‌زده لبخندی زد:"پس این چیزی بود که از فرمانروا می‌خواستید. این خیلی خوبه!"
چانگبین بدون این که دست هایا رو رها کنه روی صورتش خم شد و پرسید:"واقعا؟ منم اینطور فکر می‌کنم. حالا که خیالمون از بابت امنیت کشور راحت شده، من هم ترجیح میدم مثل یه مرد خوب به فکر تشکیل خانواده باشم."
چشم‌های هایا گرد شد و قلبش تپشی رو از جا انداخت. اگه چانگبین کسی رو مد نظر داشت چی میشد؟ می‌تونست به داشتن مرد امیدوار باشه؟
_خا‌...خانواده؟
چانگبین سرش رو تکون داد:"آره! حالا باید عشق زندگیم رو پیدا کنم و بین بازوهام بگیرمش."
نفس آسوده‌ای که کشید باعث خنده‌ی بی‌صدای مرد شد. خیالش راحت شد از اینکه کسی تو زندگی چانگبین نیست.
_حالا این بانوی زیبا به من افتخار رقص میدن؟
با درخواست چانگبین، ذوقش رو پنهان کرد و سرش رو به نشونه‌ی موافقت تکون داد.
چانگبین خوشحال از موافقتش به طرف زوج‌های رقصان راه افتاد. گرمای دست هایا توی دست‌هاش اشتیاقش رو به بوسیدن دخترک بیشتر می‌کرد و چانگبین به سختی با این احساس درگیر بود.
هایا پشت چانگبین راه می‌رفت، چه احساسی داشت آغوش مرد؟ بهش فکر می‌کرد و قلبش می‌گرفت. هایا با عشق چانگبین بزرگ شده بود، زمانی که مرد رو دیده و بهش دل باخت اون یه نوجوون برازنده بود که همراه شاهزاده وارد قصر شد. حتی اون زمان که خودش سن زیادی نداشت چانگبین رو تحسین می‌کرد و با بزرگ شدنش این تحسین به عشق مبدل شد. عشقی که هایا به دوش می‌کشید و قصد داشت برای مرد این رازش‌ رو آشکار کنه.
با قرار گرفتن دستی روی کمرش از جا پرید و چانگبین رو به خنده انداخت. نقابی سفید که به شکل گربه بود و حاشیه‌های صورتی رنگی داشت، از کمرش جدا کرد و به صورتش زد. چانگبین هم نقاب ساده‌ی سیاهش رو که نصف صورتش رو می‌پوشوند از یقه‌ی لباسش بیرون کشید و به صورت زد.
دست چپ هایا روی سینه‌اش قرار گرفت و دست راستش رو تو دستش گرفت. حرکاتش رو به نرمی شروع کرد و بدن‌هاشون رو به رقص درآورد. خیره بود به تیله‌ی چشم‌هاش و لبخند از روی لبش پاک نمیشد. اگه خوش شانس بود، چانگبین میتونست بزودی دخترک گربه‌ای رو که باهاش می‌رقصید به عنوان عروسش به خونه ببره.
_تو واقعا زیبایی هایا! زیبایی تو غلبه کرده به زیبایی دخترانی که اینجا هستن. چشم‌هام فقط تو رو میتونه ببینه.
هایا با قلبی که بی‌قرار‌تر از همیشه بود آهی کشید:"ممنونم فرمانده!"
_اسمم رو صدا کن هایا! دوست دارم اسمم رو از زبون تو بشنوم.
هایا زبونش رو روی لب‌هاش کشید. نگاهی به اطراف انداخت، حضار حالا غرق رقص و خوش گذرونی بودن و کسی بهشون توجهی نداشت. اگه قرار بود حرفش‌ رو بزنه باید همین الان میگفت؛ وگرنه جراتش رو از دست میداد و تا آخر عمر پشیمون میشد:"باید...چیزی بهتون بگم."
چانگبین با اشتیاق بهش نزدیک شد. انگشت‌هاش به نرمی انگشت‌های کوچیک هایا رو به بازی گرفته بودن:"می‌شنوم بانوی زیبا."
هایا لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست. تمام جسارتش رو توی صدای مخملیش ریخت و باری که روی شونه‌هاش سنگینی می‌کرد روی زمین گذاشت:"من...دوستتون دارم...فرمانده...چانگبین!"
ابروهای چانگبین بالا پرید و با ناباوری گفت:"چی؟"
هایا نفسش رو تو سینه حبس کرد. خودش رو جلو کشید و بوسه‌ای رو که شب‌ها با آرزوی گرفتنش میخوابید و روزش رو با داشتنش شروع می‌کرد، روی لب‌های چانگبین گذاشت. با خجالتی که به یکباره به جونش افتاده بود از مرد مبهوت فاصله گرفت و با قدم‌های بلند بیرون دوید.
چانگبین مبهوت به جای خالی هایا خیره شده بود. اتفاقی که افتاده بود گیجش کرده بود و چانگبین از هیجانی که به یکباره درون رگ‌هاش پیچید، سست شدن پاهاش رو حس کرد.
نفس‌های عمیقی کشید و به خودش مسلط شد. به خوبی از مخفیگاه دخترک خبر داشت. حالا که اون اعتراف ناگهانی رو شنیده بود دیگه تردیدی به خودش راه نمیداد. هر طور شده عروس رویاهاش رو به دست میاورد.
...

_یه گربه کوچولو اینجاست. فکر کنم راه خونه‌شون رو گم کرده و اتفاقی سر از اینجا درآورده، باید پیداش کنم و برش گردونم.
با خودش گفت و طولی نکشید که پیداش کرد. هایا ما بین قفسه‌های کتابخونه قایم شده و دست‌های کوچیکش روی لب‌های گیلاسیش قرار گرفته بودن تا مانع ایجاد کوچک‌ترین صدایی بشن.
دخترک با اون لباس بلند صورتی رنگش که کل بدنش رو پوشونده حتی کوچولوتر دیده میشد و دوباره چانگبین رو به یاد بچه‌ گربه‌های ملوس می‌انداخت.
چانگبین نگاه کوتاهی به هایا انداخت، بوی شکوفه‌های بهاری همه‌ی وجودش رو پر کرده بود. واقعا فکر میکرد میتونه خودش رو از چانگبین پنهان کنه؟
خندید و قدم به قدم بهش نزدیک شد، مروارید چشم‌هاش پشت نقابی که زیباییش رو از چانگبین محروم کرده بود سوسو میزدن. بالاسرش ایستاد و به دست و پاهای کوچیکی که بدن دخترک رو احاطه کردن نگاه کرد
انقدر ظریف بود که میترسید حتی سرانگشت‌هامش باعث ترک خوردن وجودش بشن.
_ازم فرار میکنی گربه کوچولو؟ اون هم بعد از اینکه من رو بوسیدی؟
گفت و گونه‌های لطیف عروس رویاهاش مثل شکوفه‌های سیب سرخ شدن.
با ورود هایا به زندگیش همه چیز رنگ و بوی دیگه‌ای گرفته بود. بهار جوونیش شکوفه‌های سیب رو کم داشت، عطر لطیف و لالایی‌های مخملی زنانه رو کم داشت تا رنگ بگیره.
سئو چانگبین _بزرگ‌ترین جنگجوی قصر شیشه‌ای_ حالا و در در اوج جوانیش که قصد کرده بود جنگیدن رو برای همیشه کنار بذاره عاشق شده بود. عاشق دخترکی ۲۰ ساله، دختر باغبان قصر که عادت داشت پشت درخت چنار مخفی بشه و تماشاش کنه.
_گربه کوچولو اینجاست!
کنارش نشست و سرخی گونه‌های دخترک بیشتر به چشمش اومد. نقاب از چهره‌اش برداشت و با دیدن زیبایی لطیفش دوباره لبخند زد.
جسم کوچیکش رو ما بین بازوهاش گرفت و بالاخره مزه‌ی عشقی رو که آرزوش رو داشت چشید.
تقلاهای نه چندان دلخواه گربه‌ی توی آغوشش برای خلاصی، باعث خنده‌اش شد:"انقدر تکون نخور گربه کوچولو!"
تو آغوشش بلندش کرد و در حالی که از اتاق بیرون میومد با بوسه‌ای که روی مروارید نگاهش نشوند، جوابی رو بهش داد که باعث شد، با ذوق کودکانه‌ای بخنده و چانگبین محو صدای خنده‌هاش بشه.
_میخواستم امروز و در این جشن ازت تقاضای ازدواج کنم ولی به نظر میرسه جوابت رو قبل از درخواست من بهم دادی. امیدوارم پدرت اجازه بده که تا ابد تو آغوشم نگهت دارم!

꧁𝑴𝒖𝒍𝒕𝒊 𝒔𝒉𝒐𝒕꧂Where stories live. Discover now