𝐴𝑛𝑡ℎ𝑜𝑚𝑎𝑛𝑖𝑎 𝐿𝑎𝑠𝑡(𝑆𝑡𝑟𝑎𝑦 𝑘𝑖𝑑𝑠 𝐶ℎ𝑎𝑛𝑔𝑏𝑖𝑛)

19 3 0
                                    

_چرا زودتر از این بهم نگفتید؟
هایا با لب‌های آویزون پرسید و به بوته‌ی نسترنی که رو به روشون قرار داشت خیره شد. بعد از اعتراف ناگهانی خودش و گرفتن جوابی که هرگز انتظار شنیدنش‌ رو نداشت، حالا تو قسمت خلوت باغ نشسته بودن. هایا به شونه‌ی چانگبین تکیه داده بود و مرد با انگشت‌های ظریفش بازی می‌کرد. سکوت حاکم بینشون با سوال هایا شکسته شد و چانگبین با بازدم‌عمیقی به سوالش جواب داد:"بهت نگفتم چون اطمینانی به سرنوشت خودم نداشتم. من در این چند سال درگیر جنگ بودم...تنها چیزی که اطرافم جریان داشت، جنگیدن برای زندگی بود و چشمم به دیدن خون‌های ریخته شده و بدن‌های تیکه پاره عادت کرده بود. تمام ذهن‌ من پر شده بود از اینکه چطور باید این جنگ رو به سرانجام برسونم. بار سنگینی روی دوش من بود و نمی‌تونستم‌ به چیز دیگه‌ای فکر کنم."
فشار آرومی به دست هایا داد:"نمی‌تونستم با این‌ اعتراف امیدوارت کنم و یا امیدی به خودم بدم. اگه به برگشت من امیدوار می‌شدی و اتفاقی برای من می‌افتاد..."
_ولی باز هم بدون اون اگه اتفاقی براتون میفتاد من آزرده میشدم. روزی که خبر رسید زخمی شدید و کشتیتون میون محاصره‌ی دشمنه...نمیتونم احساسم رو توصیف کنم. تمام روزهای من صرف دعا برای سلامتیتون بود و من به اندازه‌ی روزی که مرگ مادرم رو تجربه کردم ناراحت بودم.
چانگبین چونه‌اش رو گرفت و سرش رو بلند کرد. با لب‌هایی که به دو طرف کش اومده بود نگاهی به چشم‌هاش انداخت و بوسه‌ای روی لب‌هاش گذاشت:"برای همین تصمیم گرفتم جنگ‌رو کنار بذارم. در واقع...دیگه نیازی به نگرانی بیش از حد نیست و ما میتونیم یه زندگی آروم و عالی کنار هم داشته باشیم."
طره‌ی سرکشی رو که چشم‌های گربه‌ایش رو پوشونده بود با سرانگشت دستش کنار زد و این بار پیشونیش رو بوسید:"حالا بهتره به فکر مراسم عروسیمون باشیم. فردا با پدرت صحبت می‌کنم و بعد میتونیم سری به خونمون بزنیم."
هایا با خوشحالی پلک‌هاش رو‌ روی هم گذاشت و این بار اون بود که بوسه‌ی پرعشقی رو روی لب‌های مرد گذاشت. با لمس لب‌هاش عقب کشید؛ اما دست چانگبین روی کمرش نشست و به خودش نزدیک‌تر کرد. لب‌های دخترکش رو بین لب‌هاش کشید و مکید، دست آزادش رو پشت سرش گذاشت و با نشستن دست‌های هایا روی شونه‌هاش گاز آرومی از لب‌هاش گرفت.
همراهی آروم هایا خنده‌ای روی لب‌هاش نشوند و از مزه‌ی لب‌هایی که روی لب‌هاش میلغزیدن لذت برد.
_هایا!
با صدای سوگون از هایا جدا شد و اجازه داد دخترک با دستپاچگی از جا بلند بشه.
سوگون وارد محوطه‌ای که اون‌ دو بودن شد و با دیدن گونه‌های رنگ‌ گرفته‌ی دخترش ابروهاش بالا رفت:"چرا جشن رو ترک کردید و اومدید اینجا؟"
هایا دستپاچه خنده‌ای کرد و خواست جوابی بده اما چانگبین پیش دستی کرد:"خوب شد که اومدید.‌میخوام باهاتون صحبت کنم!"
....
یک روز آفتابی دیگه شروع شده بود، آسمون با تکه پنبه‌های سفیدش آبی‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. صدای آواز پرنده‌های مهاجر هراز گاهی بلند میشد و گنجشک‌ها روی درخت‌ها اطراق کرده بودن. بوی علف‌های تازه با گل‌های نوشکفته ترکیب شده بود و شیهه‌ی اسب سیاهی تو اون باغ کوچیک می‌پیچید.
باغی چمن کاری شده با بوته‌های نسترن و درخت‌های میوه که عمارتی سنگی لا به لای اون‌ها خودنمایی می‌کرد. عمارتی نه چندان بزرگ با حوضی که ماهی‌های قرمز و خال خالی رو تو خودش جا داده و اطرافش رو بوته‌های رز پوشونده بودن.
مابین راه سنگی‌ای که باغ رو به دو بخش تقسیم می‌کرد، چانگبین و هایا در حال نزدیک شدن به عمارت بودن.
چانگبین پیراهن و شلوار ابریشمی سفیدی با گل‌های کرمی پوشیده بود و چکمه‌های قهوه‌ای رنگ پاهاش رو پوشونده بودن. هایا لباس صورتی گلداری پوشیده و تاج گلی که خودش ساخته بود، روی موهای بافته شده‌اش گذاشته بود.
دست تو دست مرد با ذوق به عمارتی که قرار بود خونه‌ی جدیدش بشه نگاه می‌کرد و چانگبین با لبخند به حرف‌هاش گوش میداد.
_این‌ باغ واقعا قشنگه ولی باز هم جای کار داره. زیادی خلوته و جاهای بیشتری ازش بلااستفاده موندن.
هایا با ذوق گفت و چانگبین با خنده جواب داد:" از این به بعد اینجا خونه‌ی توئه و هر طور دوس داری میتونی تغییرش بدی. مطمئنم این عمارت بی‌روح با اومدن تو قراره رنگ و روی تازه‌ای بگیره."
هایا اخم بانمکی کرد و دست به کمرش زد:"اینجا بی‌روحه؟ یه نگاه به اطرافت بنداز! همه جا رنگ و بوی زندگی میده و نگاه کن! اینجا شده پناهگاه پرنده‌ها، حوضش رو ببین! ماهی‌هاش سرحال‌تر از همیشه‌ان. چطور میتونی بگی اینجا بی‌روحه؟"
چانگبین با خنده دستش رو دور شونه‌ی هایا انداخت و بوسه‌ای روی موهاش گذاشت:"همه‌س این‌ها درسته ولی حضور کسی که دوسش داری توی خونه‌ات، بین بازوهات...هایا این خیلی متفاوته! هیچی به زیبایی عشق و علاقه‌ی بین دو نفر نیست. و چشم‌های هیچکس به زیبایی چشم‌های تو!"
هایا پشت چشمی نازک کرد و در حالی که جلوی لبخندش رو می‌گرفت از چانگبین جدا شد.
رو به روی در عمارت ایستاد و منتظر موند تا چانگبین قفل در رو باز کنه. چانگبین در رو باز کرد و کنار کشید تا هایا وارد بشه.
هایا وارد عمارت شد و نگاهش رو اطراف اون‌عمارت سنگی چرخوند.
دیوارهای سفید عمارت با نقاشی رزهای طلایی پوشیده شده و کف هال با کاشی‌های شطرنجی سیاه و طلایی فرش شده بود.
قالیچه‌ی طلایی ساده‌ای ما بین مبلمان چوبی و طلایی قرار گرفته و میز بزرگی با کنده کاری‌های ریز روش قرار گرفته بود.
از سقف هال لوستر بلوری بزرگی آویزون شده بود و چند مجسمه‌ی‌ مرمری از حیوانات مختلف کنار شومینه‌ی بزرگ خودنمایی می‌کرد.
انتهای هال راهروی کوچیکی وجود داشت که به انباری می‌رسید و کنار انباری راه پله‌ای سفید با نرده‌های طلایی وجود داشت که به اتاق‌های طبقه‌ی بالا می‌رسید
هایا قدم به وسط هال گذاشت و هیجان زده از چیدمان عالی عمارت دست‌هاش رو بهم کوبید:"اینجا فوق العاده‌اس! واقعا زیباست!"
دستی دور شکمش حلقه شد و سر چانگبین روی شونه‌اش قرار گرفت، بوسه‌ای روی گردنش نشست و صدای مرد گوشش رو پر کرد:"اینجا رو دوست داری؟ اگه نه میتونم تمامش رو بخاطرت تغییر بدم."
هایا دست مرد رو گرفت و با خوشحالی خندید:"نه! اینطوری خیلی قشنگه."
از مرد جدا شد و به طرف راه پله رفت. چانگبین با لبخندی که از ذوق گربه کوچولوش روی لبش نشسته بود پشست سرش راه می‌رفت.
هایا چهار اتاق موجود تو طبقه‌ی بالا رو دید و به اتاقی که انتهای راهروی سفیدپوش بود رسید.
در چوبی سفید رو که با گل رز بزرگ طلایی رنگ نقاشی شده بود باز کرد و وارد اتاق شد.
جایی که چیدمانی شبیه به هال داشت با این‌تفاوت که‌، کمد لباس چوبی ساده‌ای یکی از دیوارهاش رو گرفته و تخت بزرگ دونفره‌ای با روتختی سفید و طلایی و پرده‌ای سفید و توری که تخت رو در بر گرفته بود دیده میشد. کاناپه‌ی سلطنتی طلایی رنگی کنار تخت بود و در کوچکی که به حمام میرسید پشت سر کاناپه دیده میشد.
_اینجا اتاق ماست!
هایا به تخت نزدیک شد و کنارش نشست. دستش رو‌ روی رو تختی کشید و لبخندی روی لب‌هاش نشست. قرار بود باقی عمرش رو روی این تخت و با مرد مورد علاقه‌اش بگذرونه‌. شب‌ها‌ روی این تخت بین بازوهای مرد میخوابید و صبح با دیدن صورت خسته و خوابالودش بیدار میشد. این تخت قرار بود شاهد عشق بازی‌های شبانه و حتی تولد فرزندانشون باشه.
چانگبین با لبخندی که عمیق‌تر میشد نزدیک تخت شد. دیدن دختر مورد علاقه‌اش روی تخت خوابش چیزی نبود که بتونه بابتش خوددار باشه. نیازی به ملاحظه و خودداری نبود وقتی دخترک تمام و کمال به خودش تعلق داشت.
پشت سر هایا ایستاد و با یه حرکت ناگهانی بدنش‌ رو‌‌ روی تخت کوبید.
هایا با جیغ ناشی از ترسش روی تخت افتاد به مردی که بالا سرش خیمه زده بود نگاه کرد‌ قلبش بشدت توی سینه‌اش می‌کوبید و گونه‌هاش از نگاه خیره‌ی چانگبین رنگ گرفته بود:چی‌...چیکار میکنی؟"
چانگبین‌ ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:"نگاهت میکنم."
_طور دیگه‌ای هم‌ میتونی نگاهم‌کنی.
_اینطوری لذت بیشتری داره.
با جواب چانگبین لب‌هاش رو روی هم فشار داد. چانگبین انگشت‌هاشون رو در هم قفل کرد و روی صورتش خم شد:"فکر کنم...زیباترین شاخه گلی که روی زمین وجود داره قراره مال من بشه. نمیدونم میتونم باغبون خوبی براش باشم یا نه اما مطمئنم...قرار نیست اون رو با کسی شریک بشم."
هایا با خنده‌ی بی‌صدا سرش رو کج‌ کرد و سر به سر مرد گذاشت:"میخوای من رو کجا بکاری آقای باغبون؟"
چانگبین با اخم ظریفی که‌ پیشونیش رو گرفت لب زد:"میخوام‌ همه جای تنت بوسه بکارم."
خم شد و لب‌هاش رو تو دهن‌‌ هایا کوبید. زبونش رو وارد دهنش کرد و بی‌توجه به تکونی که هایا خورد زبونش رو مکید. لب پایینش رو بین لب‌هاش گرفت و همزمان با مکیدنش فشار آرومی به انگشت‌هاش آورد. لب بالاییش رو هم مکید و بوسه‌های ریزی روی لب‌هاش کاشت. بی‌توجه به نفس کم آوردن هایا می‌بوسید و غرق لذت میشد. صدای بوسه‌های خیسش سکوت اتاق رو می‌شکست و با هر بوسه تشنه‌تر میشد.
با سقلمه‌ی هایا لب‌هاش رو بین لب‌هاش کشید و ازش فاصله گرفت. با نفس‌های تندی که می‌کشید به تیله‌های لرزون دخترک خیره شد و گوشه‌ی لب‌هاش بالا رفت.
هایا با خجالت نگاهی به چشم‌هاش انداخت و خنده‌اش گرفت. چشم‌هاش رو با خنده و خجالت بست و نالید:"تو اصلا مرد خودداری نیستی چانگبین!"
چانگبین در حالی که کنارش دراز می‌کشید،بدن هایا رو بین دست و پاهاش گرفت و به خودش فشار داد:"راجع به تو اصلا خوددار نیستم. چرا باید باشم وقتی تو مال منی؟"
هایا لب‌هاش رو بیرون داد و بعد شکلکی براش درآورد:"باشه آقای فرمانده!"
چانگبین هم خندید و این بار تو سکوت بهم چشم دوختن. نگاهشون عشق رو فریاد میزد و لبخند روی لب‌هاشون ناگفته‌های زیادی به زبون میاورد.
عشق بین اون‌ دو به سادگی شکل گرفته و به سادگی رشد کرده بود. نه نیازی به کارهای عجیب داشتن و نه نیازی به اعتراف خاص. گاهی لازمه تا کمی شجاع باشی و در اون صورت، چیزی که میخوای به دست میاد.
هایا سرش رو تو سینه‌ی مرد تکیه داد و چشم‌هاش رو بست:"نمیدونم چرا خوابم میاد."
چانگبین با خنده حلقه‌ی دست‌هاش رو دور بدنش تنگ کرد و بوسه‌ای روی موهاش گذاشت:"پس بخواب و تا میتونی از خدمات ویژه‌ی بغلم لذت ببر. بزودی درگیر مراسم ازدواجمون میشیم و دیگه استراحت معنی نداره."
هایا هومی کرد و بیشتر تو آغوش مرد فرو رفت. فصل جدیدی تو زندگی دوتاشون شروع شده بود و هر دو براش هیجان داشتن. هیجانی که قرار بود سال‌ها برای هردوشون ادامه داشته باشه.

꧁𝑴𝒖𝒍𝒕𝒊 𝒔𝒉𝒐𝒕꧂Where stories live. Discover now