اون مردی که بهت زل زده بود!

1K 293 64
                                    

+ بکی... نمیخوای چیزی بخوری؟

بکهیون سرش رو بلند کرد و چهره‌ی نگران دوستش رو دید. چند روز از اون روز جهنمی گذشته بود؟ سه روز؟ چهار روز؟ دقیق یادش نبود. مثل این بود که این چند روز گذشته، که حسابش از دستش در رفته بود، رو توی یک حباب گذرونده بود. اتفاق‌های اطرافش تصویر داشتن، اما صدا نه.

نمیدونست چطور همه‌ی اون اتفاقا افتاده. مادرش مرده بود. اعضاش اهدا شده بود. جسدش رو سوزونده بودن. خاکسترش رو توی ساختمان یادبود گذاشته بودن. اون به همراه دوستش به خونه‌اش برگشته بود. خونه‌ایی که دیگه قرار نبود مادرش توش باشه.

همه‌ی اون اتفاق‌ها توی یک چشم به هم زدن گذشته بود. همیشه فکر میکرد، هیچوقت روزی رو نمیبینه که مادرش تو این دنیا نباشه. همیشه توی ذهنش تا زمانی که خودش بود، مادرش هم زنده بود. فکر میکرد خودش قبل از مادرش میمیره و این فکر که بعد از خودش کی مراقب مادرشِ دلش رو به درد میاورد. فکر میکرد حتی اگر روزی بیاد که مادرش دیگه نباشه، اون هم طاقت نمیاره و سریع میمیره و میره پیش مادرش. اما اینا همش حرف بود. چهار روز و یا حتی بیشتر از رفتن مادرش میگذشت و اون هنوز، اونجا بود.

+ از صبح چیزی نخوردی. اینطوری مریض میشی بک. یکم هم به فکر خودت باش.

با نگاه خالی به دوستش خیره شد.
_ الان گرسنه‌ام نیست.

+ دیشب هم همین رو گفتی.

_ دیشب هم گشنم نبود.

+ بک... با این کارا... با این کارا مادرت برنمیگرده.

این رو میدونست. اونقدر دیگه احمق نبود که ندونه. اینم میدونست که نه تنها با این کارها، بلکه حتی اگر خودش رو هم میکشت و اعتصاب غذا میکرد، بازهم مادرش قرار نبود برگرده.
_ میدونم.

+ پس چرا این کارها رو میکنی؟

_ چون الان گشنم نیست.

لوهان هوفی کرد و سینی غذا رو کنارش روی زمین گذاشت و خودش کنار دوستش نشست و تکیه‌اش رو به دیوار زد.
+ نمیخوام ناراحتت کنم ولی... فکر نمیکنی اینطوری براش بهتر شد؟

بک چشم‌هاش رو بست. گوشش پر بود از این حرف‌ها. که مادرت مریض بود. داشت اذیت میشد. الان براش بهتره و جاش راحته. تو هرکاری میتونستی کردی و....
_ نمیدونم.

+ من که فکر میکنم الان جاش بهتره. حداقل دیگه عذاب نمیکشه و دردی نداره.

ته دلش تنها امیدش همین بود. که اگر دنیای دیگه‌ایی هست، امیدوار بود مادرش اونجا سالم باشه. درد نداشته باشه. بتونه راه بره و حرف بزنه.
_ امیدوارم.

+ میدونم تنها نگرانی‌ایی که الان داره، حال تو و وضعیت زندگی کردنته.

پوزخندی زد. دوستش داشت مثل بچه‌های مهدکودکی گولش میزد. که اگر میخوای مامانت ناراحت نشه باید غذاتو بخوری و به موقع بخوابی.

The Shadow [Completed]Where stories live. Discover now