تو رو دوست دارم...

1K 238 89
                                    

بیدار شده بود ولی اونقدر خوابش میومد که نمیتونست چشم‌هاش رو باز کنه. غلتی زد و دستش رو به جلو کشید که بک رو توی بغلش بکشه ولی هرچی گشت بک نبود. چشم‌هاش رو باز کرد. بک نبود. سریع سیخ سرجاش نشست و چشم‌هاش رو توی اتاق گردوند. بک واقعا هیچ‌جا نبود. پتو رو کنار زد و در حالی که فقط شلوار پاش بود با نیم تنه برهنه بیرون رفت.

+ بک؟

جلوتر رفت و بک رو توی آشپزخونه دید که داشت چیزی رو روی گاز درست میکرد. متوجه حضورش نشده بود چون دائم پایین رو نگاه میکرد و از لحن صحبت کردنش مشخص بود داره با کاموا حرف میزنه.

_ غذای تو توی اتاقته. این برای ماست. تو نباید بخوری وگرنه مریض میشی و...

سرش رو که بلند کرد چان رو دید که با لبخند گوشه‌ی لبش داره نگاهش میکنه. کمی سرخ شد و گفت:
_ سلام...

+ سلام... کی بیدار شدی؟

_ حیلی وقت نیست.

سعی میکرد اصلا به چشم‌هاش نگاه نکنه. از یادآوری دیشب و حرف‌هاشون و کارهایی که بعدا کردن... وایییی واقعا خجالت آور بود.

توی همین فکرها بود که دست‌هایی از پشت بغلش کرد و جلوی شکمش قفل شد. از شوک یکدفعه‌ایی بودن این اتفاق از جاش پرید و برگشت عقب رو نگاه کنه که بخاطر اینکه سر چان روی شونه‌اش بود فاصله‌ی صورت‌هاشون به صفر رسید.

+ هنوز داری ازم خجالت میکشی؟

میتونست جوابش رو از گوش‌ها و گردن قرمز شده‌اش بگیره. مطمعن بود لپ‌هاش هم گل انداخته چون بک سریع سرش رو برگردونده بود.

+ چرا خجالت میکشی؟

بک چیزی نمیگفت. خودش هم نمیدونست چرا داره خجالت میکشه.
+ شایدم.... شایدم پشیمونی.

بک سریع برگشت و گفت:
_ نه...

و بعد دوباره بعد از فهمیدن کارش سرخ شد و سرش رو پایین انداخت و باعث شد چان بلند بخنده.
چقدر اون پسر شیرین بود. سریع خجالت میکشید. سریع سرخ میشد. سریع خلاف دستورات مغزش عمل میکرد و این به شدت برای اون کیوت بود. بیشتر اون رو توی بغلش فشرد و سرش رو روش شونه‌اش گذاشت.

+ برنامه‌ی امروز چیه؟

_ دیشب گفتین... امروز سر کار نمیریم... منم بیدارتون نکردم.

+ دیشب حرف‌های دیگه‌ایی هم زدم... مگه نه؟

و بک بیشتر و بیشتر سرخ شد. حس میکرد گونه‌هاش دارن آتیش میگیرن.

دیشب بعد از اون بوسه‌ی هات و جذابشون... چان به شدت خودش رو کنترل کرد که جلوی بک، گردن سگ محبوبش رو نشکنه. بعد از اینکه کاموا رو به پارکش برگردونده بود به سمت اتاقش برگشت. دعا دعا میکرد که مود بک عوض نشده باشه و مجبور نباشه مثل یه پسر دبیرستانی، توی دستشویی خودش رو خلاص کنه. که خب خواسته‌هاش به واقعیت پیوست.

The Shadow [Completed]Where stories live. Discover now