فقط خدا میدونست قهوهی چندمیه که در طی اون روز خورده. ساعت ۱۰ شب بود و اون توی ۴۸ ساعت گذشته، فقط یک ساعتی که بعد از ظهر بعد از کلی گریهایی که کرده بود، روی مبل خوابش بره بود، تونسته بود بخوابه. بعد از ظهر دوباره تب اون پسر شدیدتر شده بود و چان مجبور شده بود دوباره دکتر رو خبر کنه. دکتر یک ساعتی اونجا بود و بعد از کلی دارویی که داده بود، تونست تب بک رو کمی پایین بیاره.
دائم هم از عصر تا حالا بهش سر میزد و دمای بدنش رو چک میکرد. اون حال نکبتباری که داشت، با هربار دیدن پسر توی اون حالت دوباره بیشتر میشد و تا مرز خفگی میبردش.
قهوهاش رو خورد و بلند شد و خودش رو به اتاقش رسوند تا دوباره حال بک رو چک کنه. وارد اتاقش شد. بخاطر اون پسر چراغ رو خاموش نکرده بود. میدونست از تاریکی میترسه و با وجود اینکه میدونست بیهوشه، احتمال میداد بیدار بشه و بعد از دیدن تاریکی دورش، ترسش بیشتر بشه.
وقتی وارد شد در کمال تعجب دید چشمهای بک بازه و نگاهش به سقف بود.
+ بیدار شدی؟
بک نگاهش رو از سقف گرفت و به اون مرد داد. تقریبا نیم ساعتی میشد که بیدار شده بود ولی توان تکون خوردن نداشت. تا چشمهاش رو باز کرده بود تمام اتفاقای شب قبل از جلوی چشمش گذشت. تمام دردی رو که حس کرده بود دوباره احساس کرد. با اینکه بدنش رو تکون نداده بود ولی کمرش بطرز دیوانه کنندهایی تیر میکشید و پایین تنهاش در حال آتیش گرفتن بود. بغضی که داشت اونقدر زیاد بود که حتی دیگه اشکی هم از چشمهاش نمیچکید. دوباره بهش ثابت شده بود که چقدر بیارزشه. که چقدر تنها و بدبخته.
دوباره همهی اون حسها توی وجودش شکل گرفته بود. تنفر. تنفر از خودش که هیچ چیزی بجز بدنش برای عرضه کردن نداشت. از زندگیش که به اینجا رسونده بودش تا باهاش مثل یه عروسک کوفتی رفتار کنن. از اون همه فقیر بودنش که از اول دلیل اینجا بودنش بود. از پدرش که تا حالا ندیده بود و بازهم نفرینش میکرد که چرا ولشون کرده و هیچوقت سراغی ازشون نگرفته.
شاید اگر فقط توی زندگیشون میبود، کارش هیچوقت به اینجا نمیرسید. دوباره و دوباره از خودش و احساساتش که برای یه مدت خیلی کوتاه، از توجههای اون مرد لذت برده بود و حس کرده بود که کمی با ارزشه. از اینکه دیشب با لمسهای اون مرد تحریک شده بود و در آخر دهنش رو باز کرده بود و اون نالههای لعنتی رو آزاد کرده بود. از این حجم از ناتوانیش برای بلند شدن و بیرون زدن از اتاقی که از همهجاش میتونست بوی عطر تلخ اون مرد رو حس کنه. از ثانیه به ثانیهی شب قبل و اتفاقاتش. شب قبل بود یا چند روز گذشته بود؟ دقیق نمیدونست. تقریبا به اینکه بعد از هربار رابطه با اون مرد به این حال بیوفته عادت کرده بود.
چان وقتی نگاه اون پسر رو روی خودش دید، تمام وجودش یخ زد. نفس از سینهاش رفت و قلبش یه ضربان جا انداخت.
توی اون نگاه، برخلاف بقیهی وقتها که میتونست غم و ناراحتی رو ببینه، هیچی نبود. خالیه خالی و حتی میتونست بگه سردترین نگاهیه که تا حالا دیده. دروغ بود اگر میگفت دلش میخواست دوباره اون غم رو توی نگاه اون پسر ببینه، به جای اون نگاه سرد و خالی.
![](https://img.wattpad.com/cover/317045868-288-k295806.jpg)
YOU ARE READING
The Shadow [Completed]
Fanfictionهمه ی دنیا اونو به اسم شدو(سایه) میشناختن خودش اینو خواسته بود سایهی تاریکی که روی زندگی آدمها میوفتاد و باعث نابودی میشد.تعداد آدمایی که اسم واقعیش رو میدونستن اونقدر کم بود که گاهی خودش هم اسمش رو فراموش میکرد. اما وقتی برای اولین بار اون پسر رو...