17_The sixth sense

643 167 324
                                    


هی بچز🙌

لطفا ووت و کامنت فراموش نشه💛

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●

_زین، چند دقیقه میای؟

با شنیدن صدای لویی دست از بازی با گربه مشکی رنگش برداشت و با بلند شدن از روی مبل تیره، سمت اتاقی که لویی درونش قرار داشت حرکت کرد.

برای اولین بار حس میکرد امروز قراره روز بدی باشه و احساس خوبی نداشت. از وقتی بیدار شده بود توی خونه نشسته بود و انتظار یک اتفاق بد رو میکشید.

با وارد شدن به اتاق، متوجه هری و لویی‌ای که کنارهم ایستاده بودن شد و منتظر برای حرفی که میخواستن بزنن بهشون خیره شد.
لویی با دیدن سکوت هری، پیش دستی کرد و سکوت بینشون رو شکست.

لو_هری با خوندن بخش جدیدی از کتیبه‌ها چیز جدیدی فهمیده.

زی_و این چیه که شما رو تا این حد ساکت کرده؟

لویی نیم نگاهی به هری انداخت و وقتی دید هنوز چیزی قرار نیست بگه، نفس عمیقی کشید و قدمی جلو اومد.

لو_فقط یک نفر میتونه نفرینا رو از بین ببره، اونم جادوگر سفیده.. و تا جایی که یادمه خودت کسی بودی که دهکدشونو از بین برد! یادت نرفته که؟

در واقع زین اگر میخواست‌ هم نمیتونست هیچوقت اون اتفاق رو از یاد ببره. خوب یادش بود که برای انتقام به اون دهکده حمله کرد و بدون کوچیک ترین رحمی، همه رو کشت!

و درست بعد از اون شب بود که توسط طبیعت نفرین شد و بدنش نسبت به هر لمس و فکری که از روی محبت خالص انجام میگرفت شروع به درد گرفتن میکرد.

زی_خب؟ منو آوردید اینجا تجدید خاطره کنید؟!

هز_نه آوردیمت که بگیم یکیشون هنوز زندس و در به در دنبالت میگرده که انتقام بگیره!

زین با شنیدن جمله پسر پوزخند کجی زد و چشماشو چرخوند. از اول باید میفهمید برای چیز مهمی صدا زده نشده. خیلی زود راه اومده رو برگشت و از اون اتاق بیرون اومد.

زی_نگرانش نباش. اونم به وقتش میکشم!

مطمئن بود که صداش به گوش هری و لویی رسیده پس با خیال راحت قدم سمت اتاقش برداشت و برخلاف ذهن درگیرش سعی کرد خودشو آروم نشون بده.

تا جایی که شنیده بود، برداشته شدن نفرین فقط به دست مادر طبیعت امکان داشت. اما این فکر که میتونه از دستشون خلاص بشه در صورتی که یه جادوگر سفید پیدا کنه، از ذهنش بیرون نمیرفت.

با وارد شدن به اتاق، متوجه حضور لیام روی تخت خوابش شد و نفس کوتاهی کشید. قدماشو سمت پسر برداشت و با حس کردن بوی شامپو متوجه موهای خیسش شد.

I'm Fucking GodWhere stories live. Discover now