part 8

316 69 7
                                    

- اوه!
جیمین بعد از باز کردن در اتاق و دیدن یونگی که بین پاهای تهیونگ نشسته و کمرش رو به سینه‌ی اون تکیه داده بود و توی گوشیش چیزی رو میدید گفت، جونگکوک‌هم سرش رو روی شونه‌ی همسرش گذاشته بود و دست بچه رو نوازش میکرد.
با صدای باز شدن در تهیونگ ویدیویی که از یه پیانیست برای پسرش گذاشته بود رو قطع کرد، بعد از یاداوری دیدار اول نامجون و یونگی به پسر و پرسیدن ازش درباره‌ی اون "چیز بزرگ با کلیدای سفید و سیاه"، یک ساعتی میشد که باهم عکس‌ها و ویدیوهای مختلفی از پیانوها و پیانیست‌ها رو نگاه میکردن و هر دو مرد با دیدن چشم‌های ستاره بارون پسر بیشتر از قبل لبخند میزدن.
- سلام.
جونگکوک گفت و دوباره لبخند زد، سه نفر دیگه با خستگی جوابش رو دادن و روی تخت کناریشون نشستن.
- آه دلم میخواست رئیس ازمایشگاهو بزنم! مردک راضی نمیشد تا اخر شب نتیجه رو بده میگفت بچه و والد باید شخصا بیان.
تهیونگ با تشویش پرسید:
- درست شد حالا؟
- آره، کارتت خالی شد ولی مهم اینه که فردا عصر سئولیم.
هومی در جواب هیونگش کشید و درحالی که چونش رو روی شونه‌ی یونگی میذاشت ازش پرسید:
- گرسنت نیست عزیزم؟ یادم نمیاد چیزی خورده باشی.
- هنوز وقت شام نشده.
- ساعت تازه شیش و نیمه، اصلا تو ناهارم نخوردی که!
جیمین درحالی که روی تخت دراز کشیده بود با چشم‌های گرد شده گفت و بعد از جا پرید.
- وای ما چقدر احمقیم! بچه از وقتی از مدرسه اومده اکسیژن خورده فقط!
- اما من گرسنم نی...
قبل از اینکه جملش کامل بشه در اتاق پشت سر عموی کوچیکش بسته شد، لب‌هاش رو جمع کرد و کمرش رو از سینه‌ی تهیونگ فاصله داد.
- رفت یه چیزی واسه خوردن پیدا کنه.
سوکجین توضیح داد و چشم‌هاش رو بست تا از سوزششون کم بشه، اما با حرف پسر دوباره بازشون کرد.
- اما اجوماها خیلی دعواش میکنن وقتی بفهمن میخواد به غیر از وقت غذا چیزی بخوره!
- چی؟ واقعا؟
یونگی حق به جانب سر تکون داد.
- آره، هرکس بخواد غیر از صبحونه و ناهار و شام از اشپزخونه چیزی بگیره تنبیه میشه، هر کسم از بیرون چیزی بخره چون خودش پول نداشته و حتما یه نفر دیگه بهش داده خیلی بیشتر تنبیه میشه!
- مگه بهتون پول تو جیبی نمیدن؟
- نه، ما خیلی زیادیم.
نامجون دستی به صورتش کشید و با صدای خفه‌ای گفت:
- واقعا باید به جای پرورشگاهای سئول بقیه جاها رو چک کنیم!

اوه سوزی واقعا نمیفهمید اون خانواده چطور میتونن حتی قبل از بیدار شدن خود بچه‌ها اونجا باشن، درحالی که هربار با دیدن عقربه‌های ساعت که پنج و نیم صبح رو نشون میدادن به زمین و زمان فهش میداد از خونه بیرون زده و به سمت پرورشگاه راه افتاده بود، یک ساعت بعد، وقتی از اصل بودن تمام مدارک و صحتشون اطمینان پیدا کرد با دهنی نیمه باز به پنج نفر جلوش خیره شد.
- چطور... چطور ممکنه!
- خانم اوه، حالا که تمام مدارک کاملن میتونیم یونگی رو با خودمون ببریم؟ تا ساعت نه کارای شناسنامشم حل میشن.
زن ناچارا سر تکون داد و پنج نفر دیگه با گرفتن تاییدش با خوشحالی بهم نگاه کردن اما سوال زن لبخندهاشون رو جمع کرد.
- سوالی که پیش میاد اینه که چرا خانواده‌ای با نفوذ و قدرت شما بچشو گذاشته جلوی در پرورشگاه؟!
تهیونگ با مردمک‌های لرزون حاصل از یاداوری کابوس زندگیش چند لحظه فقط زن رو برانداز کرد و بعد درحالی که صداش میلرزید جواب داد:
- جون پسرم در خطر بود، و حتی نمیتونید فکرش رو هم بکنید قدرتی که دنبال بچه بود چقدر از نفوذ و اموال من تاثیر بیشتری داشت! قرار بود حداکثر چند ماه بعد برگردیم و بچه رو تحویل بگیریم اما اون پرورشگاه توی اتیش سوخت و همه گفتن یونگی توی اتیش تلف شده!
کوتاه و مختصر توضیح داد اما همین مقدارم کافی بود تا باعث بشه دل زن بهم بپیچه و با بهت و حیرت دستش رو روی دهنش بزاره.
- مادر مقدس! من... من متاسفم اقای کیم.
تهیونگ چشم های غمگینش رو از زن گرفت و اه خفیفی کشید.
- زمان رو نمیشه به عقب برگردوند سوزی شی.
چند دقیقه اتاق توی سکوت غرق شد، تقه‌ای به در خورد و بعد از کسب اجازه، یکی از کارکنان پرورشگاه وارد شد.
- صبح بخیر خانم، صبح بخیر اقایون.
افراد توی اتاق به ارومی جوابش رو دادن.
- بچه‌ها رو بیدار کنیم؟
سوزی نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت و با دیدن عقربه‌ها که روی شیش حرکت میکردن سر تکون داد.
- آره، همه به جز مین یونگی اتاق هفت، امروز مدرسه نمیره.
زن تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون زد.
- بعد از گرفتن شناسنامه مدارک دیگه کاملن، میتونید برید مدرسه پروندش رو هم به عنوان والد تحویل بگیرید.

Abandoned, next line!Where stories live. Discover now