Play:message Barrett from die first
تو ماشین بودن و به سمت ویلای بادیگاردا حرکت میکردن
یونگی با اخم غلیظ:نظرت درباره تند رفتن چیه؟!
جیمین با تعجب ساختگی ابروهاشو بالا انداخت:من الان دارم با تمام سرعتم حرکت میکنم
یونگی با اعصبانیت سمت جیمین برگشت:مثلا این ماشین بوگاتی ویرون سوپر اسپورته هاااااا
جیمین :اره خب میدونم خودم رفتم خریدمش ولی فکر کنم خرابه
یونگی با چشم غره:واییییییی خدا ماشین خراب نیست مغز تو خرابه اخه کی با بوگاتی تو لاین کندرو میرونههههه
جیمین:اهان راست میگی
یونگی کف دستشو میزنه به پیشونیش:من دیگه مطمعن شدم تو خیلی احمقی.
بعد از این حرفش یهو ماشین شتاب وحشتناکی گرفت که یونگی چسبید به صندلی
یونگی با پوزخند:فکر میکردم رانندگی بلد نیستی
جیمین چشمشو تو کاسه چرخوند:میخواستم بیشتر باهم باشیم تا دیر تر به ویلا برسیم
یونگی با این که ازحرف جیمین خوشش اومد با اعصبانیت ساختگی گفت:من دوست ندارم با قاتلم یه جا باشم
جیمین یهو با فریاد داد زد:من هیچ وقت نمیخواستم بکشمت اینو بفهم یونگیییی
یونگی با تعجب:ببینم تو دو قطبی چیزی هستی؟
جیمین با آرامشی که انگار اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده :اوه نه پیشی فقط اگه نری رو مخم چیزی نمیشه
یونگی با اخم غلیظ:الان از بیبی بوی به پیشی تغییر کردم؟!
جیمین که فرمون چرخوند و وارد یه کوچه شدن گفت:بزار حرفمو صحیح کنم تو یه بیبی بویی که شبیه پیشی هاست هان؟فکر کنم این بهتره؟
یونگی روش از جیمین برگردوند به سمت پنجره ماشین:همیشه همین قدر احمقی ؟؟
جیمین با خنده گفت :شاید فقط پیش توام
بعد از این حرفش دیگه به ویلا رسیده بودن و هیچ حرفی رد و بدل نشد، وقتی وارد ویلا شدن همه بهشون احترام گذاشتن
جیمین :خب اتاقمون امادست؟
جین:بله امادست
یونگی با اخم برگشت سمتشون:صبر کن ببینم اتاقمون؟؟ من با تو تو یه قبرم نمیخوابم
جیمین با کلافگی فوت کرد:اتاقای اینجا کمه بعد با این همه بادیگارد اتاقی نداریم
یونگی با اخم:من ترجیح میدم رو همین مبل تو پذیرایی بخوابم
جیمین:اااااه باشه یه اتاق دیگه هم هست تو برو اونجا
یونگی با لبخند رضایت مندانش:خوبه
دو ساعتی بود که ویلا تو سکوت بود و حتی پرنده هم پر نمیزد ولی تو اتاق پایین پله ها سمت راست یه خبرایی بود که میشه گفت شاید سرنوشت آینده داشت اونجا نوشته میشد
کوک:هی میگم برو اون ور تر منم میخوام رو تخت بخوابم
وی که آرنجش رو چشماش بود شونه هاشو بالا انداخت:به من چه خب بگیر بخواب
کوک با کلافگی :تو یه گنده بک کل تختو بلعیدی
بعد از این حرفش یهو نفهمید چی شد که به دیوار پین شد
وی:ببین بانی کوچولو درباره من درست حرف بزن وگرنه میدمت از سقف همین ویلا آویزونت کنن تا جون بدیو بمیری فهمیدی چی گفتم؟؟
کوک با اخم غلیظ:من بانی نیست
وی با تعجب خندید:تو فقط این یدونه کلمرو از جمله تهدیدوارانم فهمیدی ؟
کوک چشماشو تو کاسه چرخوند:وقتی تهدید میکنی شبیه یه ببر کوچولو میشی که انگار ابنباتشو ازش گرفتن
وی اخم وحشتناک کرد و با دستاش گلویه کوک و گرفت:درست حرف بزن بچه
کوک که دردش اومده بود ولی تو صورتش هیچ نشونه دردی پدیدار نبود با پوزخند گفت:مثلا اگه درست حرف نزنم چی؟
بعد از این حرفش یهو همه جا سیاه و ساکت شد البته فقط برای کوک.
![](https://img.wattpad.com/cover/319730951-288-k893793.jpg)
YOU ARE READING
Battleground [yoonmin]
Fanfictionکاپل اصلی:یونمین کاپل های فرعی:نامجین،ویکوک،یه کوچولو سپ ژانر:انگست،درام،دارک،اسمات،مافیا،رمزالود توی میدون جنگ که فقط بایدمیجنگیدم و فرار میکردم نمیدونم چرا یهو برگشتم و دیدم دستتو گرفتم و داریم باهم میجنگیم در حالی که این میدون و من برات درس...