The pain

65 12 0
                                    

Play:Hymn for the weekend from Coldplay

لیسا:این دفعه شانس اوردیم‌ زن و شوهر هردوتاشون پیش همن
رزی:میتونیم یجا کار هردوتاشون و بسازیم
جیمین با نیشخند شیطانی:فکر کن دو روز نشده پسر و دخترت و از دست دادی و داری عزاداریشون و میکنی ولی نمیدونی تا چند ساعت دیگه خودشونم‌ میرن پیششون
یونگی:حداقل بزاریم فردا که عزاداریشون تموم شد بریم سراغشون‌
جیمین زد رو شونه یونگی:بیبی من دلش خیلی نازکه
یونگی بهش چشم غره رفت:خیلی نامردیه حداقل بهشون زمان بدیم
لیسا:حق با گادفادر بزاریم یکم استراحت کنن
جیمین با اعصبانیت از جاش بلند شد:چی دارین برای خودتون زر می‌زنین ما انقدر صبر نکردیم که الان دلمون براشون بسوزه
رزی که طرف جیمین بود گفت:جیمین درست میگه بریم سریع کارشونو تموم کنیم
جیمین شرابشو سر کشید:گادفادر بیا بیرون کارت دارم
یونگی چشمشو تو کاسه چرخوند و دنبال جیمین راه افتاد و رفتن به سمت بالکن
جیمین:چرا انقدر مخالفی؟!
یونگی دست به سینه وایستاده بود و داشت غروب خورشیدو نگاه می‌کرد:من مخالف نیستم فقط گفتم فردا بریم بکشیمشون
جیمین نزدیک یونگی شد و صورتشو‌ سمت خودش چرخوند:مگه نگفتی بودی سریع این قضیه تموم بشه تا ازشرم خلاص بشی گادفادر؟!
یونگی که کلافه بود:من هنوز سر حرفم هستم
جیمین با یه لبخند ریز خودشو نزدیک یونگی کرد:یا نکنه گادفادر ما نظرشو عوض کرده
یونگی‌ که عرق کرده بود:خواب دیدی خیره برو کنار
یونگی خواست از کنار جیمین بگذره که با یه حرکت ناگهانی به خودش اومد و دید رو صندلی افتاده و جیمینم روش نشسته
یونگی با اخم:داری چه غلطی میکنی از روم بلند شو
جیمین انگشتشو گذاشت رو لبای یونگی:اوه پیشی‌ کوچولوعه ما اخم میکنه
یونگی:میگم برو کنار میشنوی؟؟
جیمین سرشو نزدیک یونگی کرد:یونگی بسته دیگه اعتراف کن
یونگی با گیجی بهش نگاه کرد:داری درباره چی حرف میزنی نکنه از موادای خودت بازم مصرف کردی؟؟
جیمین بایه لبخند جذاب :هانی نیاز به مواد ندارم تا وقتی کنار تو باشم انگار تو فضام‌
یونگی :اه دیوونه بلندشو دیگه
جیمین ابروهاشو بالا انداخت:تا تو اعتراف نکنی من جایی نمیرم
یونگی پوزخند زد:انقدر دلت می‌خواد زیرم ناله کنی؟
جیمین که ناراحت شده بود سریع از روی یونگی بلند شد:اصلا فراموشش کن
یونگی که خودشو پیروز میدون دید از روی صندلی بلند شد به سمت در حرکت کرد
جیمین تو دلش(ازش متنفرم خیلی از خود راضیه فکر میکنه دانای کله از همه چی خبر داره من که مید..ون..
یونگی از پشت بغلش کرد و سرشو سمت گوش جیمین برد:بعد از این که از شر بلو خلاص شدیم ساعت ده تو آخرین طبقه برج ایفل‌ منتظرتم تا اعتراف کنم
جیمین که ماتش برده بود و هنوز حرف یونگیو درک نکرده بود با حرکت بعدی یونگی کاملا به سنگ تبدیل شد
یونگی نزدیک رفت و گلویه جیمین و عمیق بوسید تا رد بوسش رو جیمین بمونه.

(کلیسای جامع نوتردام پاریس)

یونگی :بهتون تسلیت میگم
پیرمرد که از اشک چشماش قرمز شده بود:ممنونم
جیمین :امیدوارم غم آخرتون باشه
پیرزن که هران ممکن بود بیهوش بشه فقط سرشو تکون داد
لیسا:ما نمیدونستیم برای اینکه هم درد شما باشیم چیکار کنیم برای همین به خاطر یادبود دختر و پسرتون‌‌ هزارتا گل رز سیاه بین مردم پخش کردیم
پیرمرد:واقعا ممنونم شما خیلی لطف دارین
رزی نزدیک پیرزن شد:انقدر گریه نکنین از بین میرین بفرمایید دستمال اشکتون و پاک کنین
پیرزن که هم زمان داشت دستمال میگرفت:بدون بچه هام دیگه نمیتونم زندگی کنم منم باید بمیرم و برم پیششون
بعد از این حرفش دستمال و نزدیک چشمش برد و اشکاشو پاک کرد.
اون طرف سالن یونگی دستشو گذاشت رو شونه پیرمرد:نمیفهمم یهو چی‌ شد که این اتفاقا افتاد
پیرمرد که بازم داغ دلش تازه شده بود:نمی‌دونم من هیچ دشمنی نداشتم
جیمین خواست حرف بزنه که یهو جیغ‌ رزی و شنید
رزی با فریاد:وایییییییی یکی کمک کنه خانم؟خانم؟حالتون خوبه چی شد ؟؟؟کمک کمک
پیرمرد سریع پیش زنش رفت وجلوش زانو زد:عزیزم؟؟عزیزم؟؟بیدار شو عزیزم صدامو میشنوی؟؟؟
سمت رزی برگشت که داشت گریه می‌کرد:چی‌شد یهو؟
رزی با گریه:نمی‌دونم رفتم جواب تلفنمو بدم وقتی برگشتم دیم رو‌ زمین بیهوشن و‌‌همه دورشون جمع شدن
پیرمرد سمت بادیگاردش کرد:سریع برو ماشینو‌بیار میبریمش خونه دکترم خبر کن
جیمین با نگرانی ساختگی:ولی آقا تا برین خونه و دکتر بیاد شاید خدایه نکرده دیر بشه بیایین همین الان بریم بیمارستان
پیرمرد که انگار داشت فکر می‌کرد
لیسا حرف جیمین و ادامه داد:بیمارستان اوتل‌-دیوی نزدیکم هست پنج دقیقه ای میرسیم
پیرمرد که انگار قانع شده بود:باشه بریم
وقتی وارد بیمارستان شدن سریع پیرزن و وارد اتاق عمل کردن و بعد از یک ساعت که انگار یک‌ سال بود برای پیرمرد در اتاق باز شد ولی بایه ملافه سفید که رویه زنش کشیده بودن روبه رو شد
دکتر:متاسفم ما تمامه تلاشمونو کردیم ایشون خیلی وقته تموم کرده بودن
پیرمرد که چیزی نمیشنید رویه زمین نشست و مبهوت به زنش زیر ملافه سفید نگاه می‌کرد
یونگی با ترس‌ساختکی:آقا آقا حالتون خوبه؟؟پرستار؟؟؟پرستار؟؟لطفا بیایین کمک
پیرمرد نیمه بیهوش و‌‌ رو تخت خوابوندن
وی که نقش پرستار و داشت:کار همه بادیگارداش تموم شد فقط خوده نحسش مونده
یونگی:خب ارام برو موادو بهش بزن و سریع از اینجا بریم
ارام که نقش دکتر و داشت:مواد امادست فقط باید به سرم وارد بشه و بعد از یه ربع بای بای
جیمین که خیلی وقت بود سکوت کرده بود:مواد و‌بده به من خودم بهش میزنم
یونگی با اخم سمت جیمین برگشت:دیوونه شدی باید طبق نقشه بریم جلو
جیمین با کلافگی:دیگه تموم شده همین الانشم اون مرده بده به من خودم میزنم بهش
ارام:باشه فقط باید این سرنگ و به سرمش بزنی همین
جیمین:فهمیدم شماها برین تزریق کردم میام
یونگی نزدیکش شد و دستشو به صورت جیمین زد:مطمعنی حالت خوبه؟
جیمین با لبخند دستشو گذاشت رو دست یونگی:پیشی نگران نباش برو
یونگی با اخم ساختگی که بیشتر کیوتش می‌کرد:اصلا به تو خوبی نیومده،بچه ها بریم فقط جیمین سریع
جیمین بهش چشمک زد:تا دو دقیقه دیگه تو بغلتم
یونگی بهش چشم غره رفت و با گروه از بیمارستان خارج شد.
وقتی جیمین مطمعن شد اونا رفتن وارد اتاق شد،پیرمرد چشماش نیمه باز بود و داشت هزیون میگفت
جیمین نشست رو صندلیه روبه رو تخت و با نیشخند گفت:ولی قبول داری دنیا چقدر کوچیکه؟!
پیرمرد با گیجی نگاهش می‌کرد:شما کیه بچه های من بودین؟
جیمین خنده مستانه کرد:انگار همین دیروز بود که با گادفادر بزرگ و خودت داشتین پدرمو شکنجه میدادین‌
پیرمرد که انگار عزرائیلشو دیده بود لکنت گرفته بود:چی..دار.ی..مگی..
جیمین پوزخند زد:درست فکر کردی بلو قراره قاتلت من باشم
بلند زد زیر خنده :وقتی داشتی شکنجه شدن پدرم و میدی چه حسی داشتی؟
بعدش زد زیر گریه با بغض گفت:منم دقیقا همین حسو دارم که تو اون موقع داشتی
بعد از حرفش سرنگ و وارد سرم کرد و تمامه موادو داخلش خالی کرد
جیمین با صورتی که لباش خنده بود و چشماش گریه به بلو زل زده بود:وقتی اون دنیا رفتی سلاممو به گادفادر بزرگ برسون ‌بهش بگو‌از اون بالا زندگیه پسرشو ببینه که داره یواش یواش از ریشه داغون میکنم.

                          [فرشته ها از اون بالا یکیو برام فرستاده
                           خودتم میدونی دنیایه منو روشن میکنی
                                   وقتی زمین خورده بودم
                                   وقتی که آسیب دیده بودم
                                   تو اومدی و بلندم کردی
                         زندگی یک نوشیدنیه و عشق یک افیون
                     الان فکر میکنم باید مایل ها بالا اومده باشم
                             وقتى رودى خشک شده بودم
                                تو آمدی تا سیل آسا بباری]

Battleground [yoonmin]Where stories live. Discover now