•°•| Rut |•°•

3.8K 437 145
                                    

مراسم خسته کننده ای بود.
همگی مشغول بزن برقص بودن و تهیونگ مجبور بود نگاه های ترسناک و سنگین دو آلفا رو تحمل کنه و با فکر کردن به حرفای دخترای خدمتکار شک زیادی به دلش افتاده بود.

"امیدوارم بعد از امشب بازم ببینمت تهیونگ"

با شک و تردید یواشکی به جونگکوک نگاه انداخت که آلفا با حس ششم قوی که داشت متوجه امگا شد و بهش نگاهی انداخت و لبخند بدجنسی زد.

×هوم بیبی...حوصله ات سر رفته؟

تهیونگ فقط با من من ترسیده نگاهش کرد.
نمیدونست چی بگه..بگه اره یا بگه نه همه چی عالیه؟
تصمیم گرفت حقیقت رو بگه ولی این حقیقت بود که اونو زودتر به عذابش نزدیکتر کرد.

-یکم..

×خوب پس مهمونی کافیه.

+جونگ...تحمل داره برام سخت میشه...نزدیکه.

×فاک به هرچی راته..حس میکنم مثل دخترا پریود میشیم!

بلند شد و رو به جمیعت بلند گفت:

×مهمونی تمومه ، خوش گلدوز.
(اصطلاح ترکی: خوش اومدین)

صدای معترض مهمونا اومد ولی با دیدن چهره غضبناک اون دوتا آلفا ترجیح دادن فقط از اونجا فرار کنن اونم درست قبل از اینکه بلایی سرشون بیاد.

+پاشین...بریم...

تهیونگ به طبعیت از اون از دونفر بلند شد و همراهشون با ترس از سالن خارج شدن.

دختر ها سمت تهیونگ اومدن.
جانگکوک همونطور که کراواتش رو شل تر میکرد با لحن بیزار از درد راتش گفت:

+سریع حاضرش کنین.

جونگکوک وارد رات شده بود پس سعی می‌کرد فقط حرفی نزنه و کسیو پاره نکنه.

دختر، تهیونگ رو داخل اتاقک کشید و همونطور که لباسش رو با یه لباس خواب سکسی حریر مانند عوض میکرد با تردید شروع به حرف زدن کرد.

*تهیونگ..من فقط نیم ساعته که تورو شناختم اما به عنوان یه دوست میخوام فقط و فقط یه چیز رو بهت نصیحت کنم که باعث میشه اینجا زنده بمونی.

ترس تو وجود تهیونگ ریشه زده بود و بیشتر می‌شد.
آب دهنش رو قورت داد و ذره ای از شجاعت فیکش رو جمع کرد.

-بگو.

*مطیع باش..اگه بهش عمل کنی زنده میمونی...

و بعد با نگرانی اونو بیرون برد و به سمتی راهنمایی کرد.
به اتاق عجیبی رسیدن.
اتاقی که ورود رو برای عموم ممنوع زده بود.

-آ...آه...فا...ک...

دختر امگا با نگرانی به تهیونگ که دلش رو گرفته بود نگاه کرد.

*خدای من تو هیت شدی!؟

-تقصیر من نیس...بوی...بوی...رایحه ی...

*سریع برو تو تهیونگ...مراقب خودت باش...

My Alpha Daddies | kookvkookWhere stories live. Discover now