اوژنی؟میخندی اوژنی؟نسمپسم

31 6 16
                                    

عادت کرده بودم...به اینکه نگاهم کنی به اینکه لمسم کنی،
به اینکه حرف بزنی، عادت کرده بودم که بنویسی...از چشمام،
از دستام، از قلبم...انقدر عادت کردم که یادم رفت حرف
بزنم...یادم رفت بنویسم...یادم رفت پلک بزنم...به جاش...یه کار
دیگه کردم...اون زیبایی ها رو...ریختم توی دل پالت...اون
زیبایی ها رو...به رخ تمام آدمای مارسی کشیدم...چشمات
ژنرال...چشمات و...اون زیبایی غیرقابل درکت و رو آسمون قلبم
نقاشی کردم."


این متنی ک اینجا کپی کردم استارتر پارت بیست و چهار دزیره‌اس•'~'•
و من واقعا ذیگه دزیره رو نمیتونم•'~'•
چجوری دزیره میتونع اننننننقد عال باشه،وااقعا چجوری!!!
بنظرم این نویسندش باید این فیکشنو از قالب فیکشن خارج کنه و جای این شخصیت های واقعی اسمای دیگه‌ای بزاره و بعنوان ک کتاب منتشرش ک خب فکر نمکنم تو ایران بتونه،اما بگیره قشنگ یک کتاب یا رمان تبدیلش کنه،در ایییننن حد شاهکاره،ینی،این مغز هنرمندو اگه من داشتم،هیچ گوعی نمیتونستم ازش بیرون بیارم:)

بگذریم،خلاصه(هدا شاهده چهار بار 'خلاصه' رو پاککردم دوباره نوشتم انقد کسدستم!!)هرکی دزیره رو نخونه اَعوووو عه:)))

پ.ن: اعو همون کار سانسور خودمونو میکنه:)

دوپس دوپسWo Geschichten leben. Entdecke jetzt