𝒑𝒂𝒓𝒕 13

488 105 3
                                    

سوبین نگاهشو به پسر رو به روش داد و توی تاریکی شب، تک تک اجزای صورتشو زیر نگاه عاشقانه‌ش چرخوند. دستشو روی گونه‌ش گذاشت و توی سکوت به چشماش خیره شد. نمیتونست باور کنه این اولین و آخرین شبیه که کنارش، توی آغوشش میخوابه، البته اگه بتونه بخوابه.
یونجون متوجه برق اشک توی چشمای سوبین شد؛ بعد از چند دقیقه سکوت ، بالاخره حرف زد:«سوبینی؟ گریه می‌کنی؟»
سوبین بینیشو بالا کشید و دستشو سمت چشماش برد تا اشکاشو پاک کنه، ولی یونجون دستشو گرفت و نذاشت. خودش اشکاشو پاک کرد و گفت:«فکر کنم دیگه عاشق بودنو یاد گرفتم. اینجوری میتونم وقتی کنارت نیستم هم عاشقت باشم»
سوبین دست یونجون رو از روی گونه‌ش کنار زد:«نیازی نیست بیرون از اینجا عاشقم باشی، وقتی رفتی فراموشم کن. فراموش کن سوبینی بوده که بیشتر از جونش عاشقت بوده، فراموش کن ، از کره برو و عاشق یکی دیگه شو. برای من سخته فراموش کردن کسی که چهار سال عاشقش بودم، ولی تو هنوز چند هفته‌‌ست که این عشقو شروع کردی…»
- سوبین این خودتی؟ همون سوبینی بی هیچ ترسی جلوی همه می‌گفت عاشقمه؟ همون سوبینی که هر وقت بغلش میکردم لپاش گل مینداخت؟ همون سوبینی که وقتی شنید قراره از گروه برم تو بغلم گریه میکرد؟ الان میگی به همین راحتی برم عاشق یکی دیگه بشم؟ فکر کردی فراموش کردنت برام آسونه؟ چه چهار هفته چه چهار سال... من عاشقتم و هیچ جدایی ای نمیتونه منو وادار کنه فراموشت کنم.
سوبین به اخمی که روی صورت یونجون به وجود اومده بود خیره شد. قلبش می‌گفت همین الان بغلش کنه و بگه که هیچ کدوم از این حرفا رو از ته دلش نزده، ولی عقلش نمیذاشت، نمی‌خواست یونجون هم مثل اون بی قراری و دوری تحمل کنه، اونقدر براش سخت بود که اجازه نده این احساس رو یونجون هم داشته باشه.
جواب داد ، با حرف عقلش:«آره یونجون من همونم، همون سوبینی که اونقدر عاشقته که نمی‌خواد تنها باشیو فکر می‌کنی برای من آسونه این حرفا رو بزنم؟ ولی نمی‌خوام عذاب بکشی و عامل این عذابت من باشم… همون طوری که دلیل اخراجت شدم. وقتی از گروه رفتی یونجون... فراموشم کن و شاد زندگی‍…»
با برخورد لب های گرم یونجون روی لب های سردش، حرفشو قطع کرد. باید این بوسه رو قبول میکرد ادامه میداد یا…سر حرف عقلش میموند و میذاشت یونجون واقعا فراموشش کنه؟
ولی انتخاب بین این دو برای سوبین چند صدم ثانیه هم طول نکشید، بدنش رو دست قلبش سپرد و اجازه داد طعم رویاهای چندین و چند سالش تمام وجودشو پر کنه.
*****
قبل از اینکه کامل بیدار شه، تو خواب بیداری دستشو کنارش روی تخت کشید و با احساس خالی بودن تخت سریع از جاش بلند شد و بیرون رفت:«یونجون کو؟»
همه خواب بودن، جز تهیون که انگار تازه بیدار شده بود و صداش دو رگه بود:«یونجون هیونگ رفت…»
سوبین ادامه حرف تهیونو نشنید، براش مهم نبود سر و وضعش چجوریه و چی تنشه، با همون لباس خوابش به سمت در حرکت کرد، تنها چیزی که اون لحظه براش مهم بود این بود که بتونه یه بار دیگه یونجون رو ، قبل از رفتنش ببینه.
اما همینکه در رو باز کرد، با دیدن یونجون پشت در بغضش شکست و محکم بغلش کرد:«فکر کردم… فکر کردم رفتی…»
یونجون با لبخند جواب داد:«آره رفتم… رفتم قهوه بگیرم. هنوزم باکس قهوه ها تو دستمه حواست هست؟»
سوبین یونجون رو ول کرد و همون‌طوری که گریه‌ش به خنده تبدیل شده بود باکس قهوه ها رو از دست یونجون گرفت و گفت:«چی شده که سر صبحی رفتی قهوه گرفتی؟»
یونجون به بومگیو، تهیون و کای تازه بیدار شده که روی زمین نشسته بودن پیوست و جواب داد:«میخواستم توی آخرین روزی که هیونگ گروهم هیونگ خوبی باشم و بعدش، مقام هیونگ بودنو به تو بسپرم.»
بومگیو که هنوز خواب آلود بود به یونجون تکیه کرد و بازوشو بغل گرفت:«هیونگ! حتی اگه عضوی از این کمپانی خراب شده نباشی، تا ابد هیونگ تومارو بای توگدری»
یونجون به حرف بومگیو لبخند زد، ولی حواسش، پیش سوبینی بود که با یادآوری اینکه امروز آخرین روز یونجونه، لبخندش خشک شده بود.
کای که متوجه نگاه سنگین بین یونجون و سوبین شده بود گفت:«هیونگ گفتی مستقیم میری آمریکا؟»
یونجون متوجه اینکه کای داشت بحث رو عوض میکرد شد و جواب داد:«آها، آره… می‌دونی ، با این وضعیت فکر نکنم بتونم تو کره بمونم، همین الان پنج دقیقه از کمپانی با ماسک و کلاه رفتم بیرون به جای لبخند، فقط نگاهای چپ چپ نصیبم شد.»
با اینکه یونجون تمام مدت لبخند میزد اما همه متوجه لحن ناراحتش شدن، سوبین قهوه ها رو جلوشون گذاشت:«همش تقصیر منه»
یونجون در صدم ثانیه جوابشو داد:«چرا باید تقصیر تو باشه! وقتی اینجوری صاف تو چشمام نگاه می‌کنی و فکر می‌کنی تقصیر خودته دلم میخواد… دلم میخواد…»
سوبین تو چشماش نگاه کرد:«دلت میخواد چی؟»
- بزنمت!
همشون زدن زیر خنده، شاید این آخرین دورهمی پنج نفره‌شون بود.
~~~~~
ببینین کی پارت گذاشته🧘‍♀️

بالاخره بعد دوازده پارت همو بوسیدن اصلا یه باری از دوشم برداشته شد

یه بوک کوچولو هم از تهگیو نوشتم دیدینش؟

و اینکه الان فهمیدم بهتون نگفتم، روزای آپ یکشنبه و سه شنبه‌ست ولی ممکنه زودتر بنویسم و شب قبلش آپ کنم.

و در آخر ووت و کامنت فراموش نشه🫰

Leader Nim (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora