part 4

606 102 17
                                    


وقتی جونگکوک داشت ظرف پاستا رو تو یکی از پخچال ها میگذاشت، تهیونگ شروع کرد به شستن بشقاب‌های كثيفشون. نمی‌خواست جونگکوک کاری که هر روز انجام میده رو حالا هم انجام بده.
جونگکوک هم تعارف نکرد، عقب ایستاد و به جزیره وسط آشپزخونه تکیه زد. از پشت سر، به شونه های عریض تهیونگ چشم دوخت. یادش نبود سرگذاشتن روی شونه اش چه حسی داره، اگه فقط میتونست چند قدم جلوتر بره و چندثانیه سرش رو اونجا تکیه بده...
لبش رو محکم گزید و اخم کرد. نباید خودش رو این طور عذاب میداد. با فکر اینکه حضور تهیونگ داره دیوونه اش میکنه، آروم پرسید:« اینجا رو چطور پیدا کردی؟ »
تهیونگ بدون اینکه دست از کارش بکشه جواب داد:« یونگی هیونگ بهم گفت، از لیسا شنیده بود. »
جونگکوک با شنیدن اسم لیسا دوباره اخم کرد. تهیونگ ظرفها رو توی آبچک گذاشت. چرخید و ژست جونگکوک رو کپی کرد، دست به سینه تکیه داد به سینک. کنجکاو پرسید:« با خونه ی قبلیت چیکار کردی؟ »
نگاه جونگکوک به آستین های بالازده و دست های عضله ای تهیونگ بود:«فروختمش »
تهیونگ هم داشت به این فکر می‌کرد که جونگکوک حتی با وجود پوشیدن اون تیشرت اورسایز مشکی، خیلی لاغر به نظر میرسه. ناراحت گفت:« اون خونه یادگار  اومونی بود.»
وقتی تازه با جونگکوک آشنا شده بود، تقریبا هرروز از جلوی اون خونه عبور می کرد تا یک ملاقات تصادفی باهاش داشته باشه. خوب به یاد داشت که مادربزرگ جونگکوک چقدر باهاش مهربون بود و چه غذاهایی براش درست می کرد. به خاطر همین بود که دستپخت جونگکوک هم عالی بود. تا وقتی که مادر بزرگش زنده بود، تمام قرارهای دوستانه شون اونجا برگزار میشد. حتی قبل از اینکه خودشون متوجه بشن، مادربزرگش متوجه حس بینشون شده بود. نه تنها جونگکوک، تهیونگ هم اونو دوست داشت. به خاطر همین ناراحت بود از اینکه اون خونه و خاطراتش حالا متعلق به یکی دیگه است. انگار حقیقت تلخی رو فریاد میزد که تکه‌ای دیگه از خاطراتشون از بین رفته.

جونگکوک چطور دلش اومده بود اونجا رو بفروشه؟

همون لحظه جونگکوک جوابش رو داد :«باید پول وكيل رو میدادم. هرچند، فایده ای نداشت. هرچقدر هم که وكيل خبرهای بود، نتونست جلوی محکوم شدنم تو ۸ پرونده دزدی رو بگیره.»
تهیونگ تکیه اش رو از سینک گرفت. انگار زمان اینکه بدون تنش در کنار هم باشن به پایان رسیده بود.
گفت:«نمیخوام الان راجبش حرف بزنیم»
جونگکوک هم نمی خواست اوضاع رو ناجور کنه، ولی باز هم موفق نشد جلوی دلخوریش رو بگیره و گفت:« هیچوقت بهم فرصت حرف زدن نمیدی!»
تهیونگ چشماش رو درشت کرد:«من بهت فرصت ندادم؟ تو هم اصراری برای گفتن حقیقت نداشتی! یادم نمیاد در جواب سوالم صادقانه بهم گفته باشی حقیقت چیه؟ »
جونگکوک اخم کرد:« با چه رویی بهت میگفتم؟ احمقانه انتظار داشتم بی دلیل و توضيح منو ببخشی »
تهیونگ هیستریک نفسش رو بیرون داد و با هركلمه صداشو بالاتر می برد:« ببخشمت؟ بهم دروغ گفتی لعنتي!!! مگه ازت نپرسیدم؟ من افسر پرونده دزدی مواد از اداره بودم، من! هرشب و هرروز می‌دیدی دارم رو اون پرونده کار میکنم و دنبال دزد می‌گردم. حتی به یونگی هیونگ شک کردم ولی به تو نه، چون بهت اعتماد داشتم. به هرحال به جای اینکه مثل بقیه ببرمت اتاق بازجویی و ازت سوال بپرسم، تو خونه مون، تو حریم خودمون ازت پرسیدم. میخوای دقیق بگم یادت بیاد؟

WINTER | TAEKOOKWhere stories live. Discover now