part 6

643 93 6
                                    


شب بود و هنوز بعد سه روز بارون میبارید. تهیونگ پشت فرمون با سم حرف میزد.
:« یعنی چی به مقصد نرسیده؟ شاید هواپیما تاخیر داشته.»
یونگی از پشت خط جواب داد:«اصلا سوار نشده »
جکسون گم شده بود.
هیچکس نمی‌دونست کجاست، هیچ ردی ازش به جا نمونده. امروز باید به شعبه ی دیگه شرکتش در کانادا می‌رسید، اما بعد از ترک خونه، کاملا ناپدید شده بود.
:«خیلی خوب، منو بی خبر نزار هیونگ»
تماس رو قطع کرد. نگران نبود، جکسون براش ذره ای اهمیت نداشت. خیلی هم خوشحال میشد اون حرومزاده گم و گور شده باشه، ولی مشکل اینجا بود که یکی اونقدر کله خر هست که تو نیست شدنش دست داشته باشه.
بالاخره به مقصد رسید. هرچقدر تماس می‌گرفت جواب نمیداد، و هرچقدر پیام می‌فرستاد بی پاسخ میموند. از مدیر رستوران خبر گرفت، جونگکوک امروز مرخصی بود. و حتى حالا، در نیمه شب سرد و بارونی، جونگکوک به رستوران برنگشته بود.
تهیونگ منتظر موند، بدون دیدنش نمی‌رفت خونه. بارون انتظارش رو دلهره آور تر می کرد، اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟ دوباره حس گند سالها پیش رو داشت، این بار هم درست در آستانه‌ رسیدن بهش داشت از دستش میداد.
سالها قبل، برای جونگکوک حلقه گرفته بود، چون متوجه شده بود جونگکوک برای پاپیش گذاشتن تردید داره و می‌خواست خودش درخواست کنه. ولی هنوز جوهر رسید حلقه خشک نشده بود که همه چیز تغییر کرد؛ راه جونگکوک شد سلول و راه تهیونگ یک سلول دیگه.
شاید نفرین شدند؟
شاید کائنات هربار فاجعه ای میسازه تا به هم نرسن...ولی مسخره اس! همه ی اینا مسخره اس، واقعیت اینه که خودشون دوتا هربار راهی برای این جدایی میسازن.

"برگرد خونه جونگکوکا، و لطفا با دستهای پاک برگرد"

جونگکوک برگشت. خیس و آب کشیده شده بود، حتی کلاه کاپشنش هم نتونسته بود جلوی خیس شدن موها و صورتش رو بگیره. زیر چراغ های زرد خیابون، بی عجله قدم میزد و هراسی از تند شدن بارون نداشت. دست هاش توی جیبش بودند و سیگارش گوشه ی لبش. نگاهش جلوی پاش بود، دقیقا جایی که قرار بود قدم های بعدیش رو بزاره. وقتی یک جفت کتونی مشکی سد راهش شدند، سرش رو بلند کرد.

تهیونگ نگران روبروش ایستاده بود. زیرلب صداش زد:« جونگکوک؟»
جونگکوک سیگارش رو با دو انگشت نگه داشت و کام عمیقی گرفت، جوابش رو با دود سیگار بیرون داد:«اینجا چیکار میکنی؟ »
چندبار باید بهش میگفت "نه"؟ چندبار باید می‌شکست تا باوركنه جونگکوک براش خوب نیست؟ هربار برمی‌گشت بهش...نه، هربار برمیگشتند به هم، فقط برای اینکه دوباره از هم جدابشن.
حالا تهیونگ اینجا بود و داشت با نگاه تیزش همه چیز رو می‌دید. شاید اثری از خون روی لباسش نبود، ولی بارون موفق نشده بود تمام رد جرمش رو بپوشونه. سر تا پا سیاه پوشیده بود اما تهیونگ چشم کارآگاهی داشت و می‌دید؛ کفشهاش گلی بودند، شلوارش پر از لکهای محو بود، زیر ناخن هاش سیاه شده و یکی از آستین های کاپشنش جای پارگی داشت...و صورتش! اگر با دقت نگاه می‌کردی چند رد خشک شده خون روی گوش، زیر چونه و روی گونش بود.
رفته رفته، نگاه تهیونگ ناامید شد.
جونگکوک برگشته بود ولی با دستهای آلوده.
جونگکوک ابروهاشو بالا انداخت، شرمسار نبود، فقط آرزو می‌کرد ای کاش تهیونگ اینطور نمی‌دیدش. آروم گفت:« سوالی می‌خوای بپرسی؟
تهیونگ خیره نگاش کرد :«تو...؟ »
جونگکوک جلو رفت، یک قدمیش ایستاد و مثل یک زمزمه ی عاشقانه گفت:« بهت دروغ نمیگم، بپرس!»

تهیونگ نپرسید.
احساسات مختلفی رو همزمان تجربه می کرد. انگشتهاش نبض میزنند برای مشت کوبیدن به دهانش، ولی قلبش آروم بود. چشمهاش رو بست. نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو توی چشم جونگکوک باز کرد. با اخم ریزی دستش رو بالا آورد، سیگار بين لبهای جونگکوک رو برداشت و پرت کرد تو چاله آب.
جونگکوک هیچ واکنشی نشون نداد، حتی اگر دقیق نگاه میکردی، گوشه ی لبش رو هم نمی‌جوید. مثل روبات ایستاده بود جلوی تهیونگ، انگار منتظر دستور اربابش باشه.
تهیونگ با سرش به ماشین اشاره کرد:« سوار شو»
خودش زودتر رفت و پشت فرمون نشست، وقتی ماشین رو روشن کرد نور مستقیما به جونگکوک می‌خورد. هنوز جلوی ماشین ایستاده بود و تهیونگ رو نگاه می کرد. تهیونگ هم کم نیاورد، اینقدر بهش زل زد تا بالاخره جونگکوک سوار بشه. اون لحظه، اهمیت نمیداد اگه کل لباس هاش خیس و کثیف شده.

بارون شدت گرفته بود و خیابون خلوت تر از همیشه. شیشه ها بخار گرفته بودند. سرنوشت داشت تکرار میشد؛ تهیونگ جونگکوک گناهکار رو به دست قانون میداد!
جونگکوک راحت روی صندلی لم داد، سرش رو چرخوند سمت تهیونگ. نیم رخش آروم بود، با دقت رانندگی می‌کرد و نگاهش به خیابون بود.
جونگکوک بی صدا آهش رو بیرون داد و توی ذهنش بهش گفت"این آخرین باره که میبینمت؟ قراره باز انتظار بکشم و نیای به دیدنم؟ اوه...بهتر، منو فراموش کنی بهتره بیبی. ولی الان که اینجام، میزاری...؟"
لبخند نرمی روی لب جونگکوک نشست. همچنان زل زده بود بهش و تصور می کرد با یک بوسه ناگهانی چطور واکنش میده؟ پسش میزنه؟ محکم ترمز می‌گیره و سرش داد میزنه؟ شاید این جرم رو هم به پرونده اش اضافه کنه..."تعرض به مامور دولت"!
لبخندش با این تصور بزرگ و بزرگ تر می‌شد. آروم خم شد سمتش، ولی نه برای بوسه... نه اینکه قدرتش رو نداشته باشه، وقتی بهش فکر می‌کرد یک بوسه نه تنها اشتیاقش رو سرکوب نمی کرد، بلکه حریص تر هم میشد و این جدایی رو سخت تر می‌کرد.
به جای بوسیدنش، پیشونیش رو تکیه داد به بازوش
تهیونگ پسش نزد، واکنشی هم نشون نداد، بی حرف رانندگی می‌کرد. جونگکوک چشماشو بست و زیر لب گفت:«بپرس... چیزی رو انکار نمیکنم»

تهیونگ نپرسید

جونگکوک با آرامش نفس می‌کشید، گرمای هوا و تکیه گاه پیشونیش باعث میشد خوابش بگیره. این حس خوب رو زخیره می کرد برای ابدیتش. کاش چراغ ها همه قرمز میشدند، کاش نصفه شبی ترافیک می‌شد و راه ها رو می بستند، کاش تا جدا شدن مسیرهاشون زمان بیشتری داشتند.
ولی طولی نکشید که ماشین ایستاد.
جونگکوک چشمهاش رو باز نمی کرد، بارون هنوز به سقف و شیشه های ماشین میکوبید، هوای داخل گرم و پر از عطر تهیونگ بود، جای سرش هم که راحت، چرا باید از این خواب خوش بیدار میشد؟
نفس های داغی روی موهاش حس کرد، حتی چندتار از موهاش تکون خوردند. زمزمه تهیونگ رو شنی:«رسیدیم»
چشمهاش رو باز کرد، با اکراه سرش رو از روی بازوی تهیونگ برداشت و به بیرون نگاه کرد. متعجب بود.
:«اینجا اداره پلیس نیست..؟»
جلوی آپارتمان تهیونگ بودند!
تهیونگ ماشین رو خاموش کرد و گفت:« چرا باید برم اونجا؟»
جونگکوک گیج به نیم رخ جدی تهیونگ نگاه می‌کرد.
"نکن تهیونگا، این کارو نکن"
تهیونگ بی اونکه نگاش كنه از ماشین پیاده شد، در ساختمون رو باز کرد و بی اونکه برگرده سمتش منتظر موند. جونگکوک با تردید دنبالش رفت. وقتی وارد آپارتمان شدند، تهیونگ درحال درآوردن کتش پرسید:«« گرسنه ای؟ »
جونگکوک هم داشت کاپشن خیسش رو در می آورد:« غذا خوردم »
دروغ نگفت. وقتی تو کوچه منتظر جکسون بود یه ساندویچ خورده بود. تهیونگ رفت سمت اتاق خوابش، بلند گفت:«پس بهتره دوش بگیری»
جونگکوک تردید داشت، این‌ درست نبود. نباید تهیونگ رو درگیر می کرد، اگر میدونست قصد داره بیارتش خونه خودش عمرا قبول نمی کرد. سر از کارش در نمی آورد. تهیونگ قدیس نبود ولی ریسک هم نمی کرد، هیچوقت مثل جونگکوک خودش رو توی دردسر نمی انداخت. شاید بهتر بود همین حالا از در میرفت بیرون.
همون لحظه تهیونگ با لباس های عوض شده توی چارچوب ایستاد، نگاهی به سرتا پای جونگکوک انداخت و گفت:« وقت نمیکنی بری آرایشگاه؟»
جونگکوک گیج بهش نگاه کرد. الان چه وقت این حرف ها بود. چند قدم جلو اومد:« ببین تهیونگ...»
تهیونگ جلو اومد، دستش رو گرفت و دنبال خودش کشید داخل اتاق. جونگکوک شوکه پرسید:« داری چیکار میکنی؟»
تهیونگ بدون جواب دادن کشوندش داخل حموم. آروم هلش داد نزدیک به سینک و بعد شروع کرد به گشتن داخل کشوها. جونگکوک اصلا نمیدونست تهیونگ چه قصدی داره، داره خودشو به اون راه میزنه؟
زیاد فرصت فکر کردن نداشت، چون تهیونگ از يقه لباسش گرفت و کشیدش جلوتر.
جونگکوک رو چسبوند به سینک، پای راستش رو بین پاهای جونگکوک گذاشت، تقریبا انگار روی پای راست جونگکوک نشسته بود. جونگکوک بالاتنه اش رو به آینه پشت سرش تکیه داد، تنها راه فرارش همین بود. گیج زمزمه کرد:« تهیونگ...»
تعیونگ جدی شونه اش رو گرفت:«تکون نخور!»
جونگکوک فقط تونست اطاعت کنه. بعد، تهیونگ فوم شست و شو رو آروم روی صورتش گذاشت! جونگکوک نفسش رو حبس کرده بود و بی حرکت به تهیونگ نگاه می کرد. الان نباید عصبی میشد؟ نباید حالش بد میشد؟ نمی‌دونست جونگکوک چیکار کرده؟ چرا آروم بود و بدون اخم؟
جونگکوک حرکت مژه های بلند تهیونگ رو دنبال می کرد، تنها چیزی که به ذهنش می رسید این بود که تهیونگ داره کمکش میکنه و این اشتباهه. شاید بهتر بود بهش میگفت نگران نباشه، چون هیچ دوربینی توی خیابون یا جنگلی که جکسون رو دفن کرده بود وجود نداشت، ولی نگفت. اشکالی داشت از این موقعیت لذت ببره؟ تهیونگ که تقریبا بهش چسبیده بود، با یک دستش چونه اش رو کنترل می کرد و با دست دیگه لکه های خون رو با دقت پاک می‌کرد. اونقدر تمرکز کرده بود که لحظه ای نگاهش رو به جونگکوک نمی‌داد. وقتی بالاخره کارش تموم شد، آروم ازش فاصله گرفت:«بفرما! »
بعد به سبد کنار دیوار اشاره کرد:« لباساتو بریز اینجا برو دوش بگیر، برات لباس تمیز میارم»
جونگکوک در جواب فقط خیره نگاش کرد. تهیونگ برگشت به اتاقش، جونگکوک از صدای در کمد فهمید که داره براش لباس میاره. لباس های کثیفش رو در آورد و رفت زیر دوش. تهیونگ لباس های تمیز رو گذاشت روی آویز و با سبد لباس های کثیف رفت بیرون. تمام لباس هارو ریخت توی نایلون مشکی و گذاشت زیر کابین آشپزخونه تا بعدا از شرش خلاص بشه.

در آخر، مات ایستاد وسط اتاقش.
صدای بارون رو می‌شنید، صدای دوش رو هم همینطور. زل زد به در حموم.
داشت چیکار می‌کرد؟
جوابی براش نداشت!
شاید در ظاهر معلوم نبود، ولی ترسیده بود، وحشت کرده بود. از اینکه خودش توی دردسر بیفته نمی‌ترسید، ولی اون... "لعنت بهت جونگکوک، لعنت بهت" حتی نمیتونست بهش خرده بگیره. جونگکوک کاری رو انجام داده بود که خودش جراتش رو نداشت، حالا میتونست مجازاتش كنه؟ قلبش طاقت دوباره مجازات شدن جونگکوک رو داشت؟ این بار چندسال صبر می‌کرد تا جونگکوک بهش برگرده؟ و وقتی برگرده، باز مثل حالا وصالشون در یک چشم به هم زدن تموم میشه؟
نفس عمیقی کشید، چند لحظه مکث کرد تا ببینه به قرص خوردن احتیاج داره یا نه، بعد كلافه رفت به سمت حموم.
هنوز صدای آب رو می‌شنید. داخل حمام شیشه ای پر از بخار بود.
جونگکوک پشت بهش ایستاده بود، کمر و شونه های لختش زیر آب برق میزد. حالا دید بهتری به تتو های دست راستش داشت، اما حالش اینقدر خوب نبود که به تک تک اون نقش ها توجه کنه. تهیونگ نفس پر بغضش رو آروم بیرون داد، در حموم رو باز کرد. جونگکوک برگشت سمتش، نگاهاشون به هم گره خورد. تهیونگ پر نیاز قدمی به جلو برداشت ولی جونگکوک دستای آلوده اش رو بالا آورد تا تهیونگ رو متوقف کنه. موهای خیسش روی صورتش ریخته و آب جای اشک هاش جاری شده بود. جونگکوک ابروهاشو بالا داد تا به سختی هشدار بده:« هر قدمی که برداری، عقب رفتن سخت تر میشه. هرچی بهم نزدیک تر بشی، بوی گناه بیشتر روی تنت می‌مونه... از تو بهشون نمیگم، بهت التماس نمیکنم ببخشیم. دیگه نمی‌خوام اذیتت کنم...لطفا تهیونگ!»
چشمهای تهیونگ برق اشک داشت، پر از ناامیدی و غم بود. تمام حرفش و بغضش یک کلمه شد:« جونگکوکا!»
جونگکوک تسلیم شده دستش رو پایین آورد و تهیونگ فرصت رو از دست نداد تا فاصله باقی مونده رو از بین ببره. شونه های لخت و خيس جونگکوک رو گرفت و چسبوندش به دیوار. حتى مکث نکرد تا دوش رو ببنده، لبش رو محکم فشار داد روی لبهای جونگکوک. دستهاش سریع دور گردنش حلقه شد، خنکی زنجیر جونگکوک رو زیر دستهاش حس کرد و تمام بدنش رو چسبوند به تن خیس جونگکوک. سینه اش داغ شده بود و سرش تیر می‌کشید. وقتی جونگکوک لبهاش رو حرکت داد و نرم شروع به بوسیدنش کرد، پاهاش لرزید.
قبل از اینکه کامل خیس بشه، جونگکوک دوش رو بست. بازوهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و محکم نگهش داشت.
اون لحظه، ذهنش خالی شده بود، تنها فرمانی که می‌تونست به بدنش بده این بود که لبهای جونگکوک رو ببوسه، فقط همین یک کار حیاتی مهم بود.
جونگکوک لب پایینش رو بین لبهاش کشید و مکید. اینقدر آروم و نرم می‌بوسید که بدن تهیونگ مورمور می‌شد. وقتی جونگکوک بهش اجازه داد بیشتر بوسه رو کنترل کنه، تهیونگ با حرص زبونش رو وارد دهانش کرد. جای زخمی گوشه لب جونگکوک حس کرد، عمدا اونجا رو زبون زد و بين لبهاش کشید. گردن جونگکوک رو محکم گرفته بود و تا نفس داشت لبهاش رو بوسید.
جونگکوک بالاخره ازش جدا شد تا نفس بگیره. به چشمهای خیسش زل زد، مژه هاش به هم چسبیده بودند و هاله تیره ای دور چشم های نیمه بازش ایجاد می کردند. با اینکه حموم پر از بخار بود، ولی سرد بود و جونگکوک نگران حال تهیونگ .

دستش رو از دور گردنش باز کرد، مچش رو گرفت و دنبالش خودش کشید توی اتاق. آروم هلش داد روی تخت، و کی اهمیت میداد اگه رو تختی کمی خیس میشد؟ تهیونگ هنوز از بوسه نفس نفس می‌زد، بی هیچ اعتراضی جای خودش رو روی تخت راحت کرد و بعد برای به آغوش گرفته شدن دست هاش رو به سمت جونگکوک دراز کرد. جونگکوک با بدنش سایه انداخت روی تهیونگ، پیشونیش رو گذاشت روی پیشونیش. تهیونگ دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و انگشتهاش رو آروم بین موهای خیس جونگکوک کشید. با نفس های سنگینش صداش زده:« جونگکوک»
این بار بر خلاف همیشه، جوابش رو عاشقانه گرفت:«تهیونگا!»

دیگه مهم نبود چندبار صداش بزنه، هر بار جواب می‌گرفت.

اول بوسه هاشون آروم بود و زمزمه هاشون نرم، هربار جونگکوک رو صدا میزد، همرا با یک بوسه روی لب، روی پلک، روی پیشونی، روی لاله گوشش و یا روی قفسه سینه اش جواب رو می شنید. انگار اولین بار بود عشق بازی می‌کنند. هول کرده بودند و دستهاشون می‌لرزید. سینه هاشون با هر لمس پر و خالی میشد. جونگکوک هیچوقت باهاش خشن رفتار نکرده بود ولی حالا حتى لطیف تر از قبلها بود. با لبهاش نوازشش می کرد، با سرانگشت بدن داغش رو کنکاش می کرد، و با نفس های پر حرارتش تن تهیونگ رو به لرزه مینداخت.
وقتی جونگکوک واردش شد، حس اولین بارشون رو داشت. انگار واقعا گذشته و خاطرات بد رو دورانداخته بود و حالا فقط حس دوست داشتنش باقی مونده بود.
تصاویر دوربین امنیتی، تصویر جونگکوک دستبند زده شده در دادگاه، تصویر نا امید خودش توی آینه، همه و همه رو دور انداخت.
به جاش تصویر اولین بوسه شون توی پیاده رو، اولین عشق بازیشون تو هتل، تصویر جونگکوک کت و شلوار پوشیده تو عروسی یونگی، تصویر قهقهه هاشون تو خونه مشترکشون، و تصویر نگاه پر عشقشون تو عکسی که لیسا ازشون گرفته بود رو به یاد آورد.
تهیونگ دستها و پاهاش رو دور جونگکوک حلقه کرد، سرش رو توی گردن جونگکوک فرو برد و هربار داخلش می‌کوبید نفسش رو تند بیرون می‌داد. حتی وقتی باهاش به اوج رسید، رهاش نکرد. جونگکوک هم همینطور. تا مدتی تهیونگ رو بوسید، لمسش کرد و بین بازوهاش نگهش داشت.
سیر نمیشد
با هر بوسه تشنه تر و با هر آغوش دلتنگ تر میشد. چندبار می بوسید تا جبران کنه؟ چندبار تو بازوهاش می‌فشردش تا بغضش پس زده بشه؟
در آخر، بدنهاشون جوری در هم تنیده بود که کاملا یکی شده بودند. فقط این طور بود که راضی شدند چشمهاشون رو ببندن و ساختن خاطرات جدید رو برای روز بعد بگذارند.

WINTER | TAEKOOKTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon