We live in a world
Full of broken hearts.ما توي دنيايي پر از قلباي شكسته زندگي ميكنيم.
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
"+ فکر کنم لامپ کوچولوم رو حسابی روشن کردم...ولی عزیزم الان که شدی یک شراب جا افتاده نوبته منه که لذت ببرم...پس وقتی برام جون بده که با فشار قراره توی تو خودم رو خالی کنم!"
زمزمهی کثیفش و بازی با کلماتش باعث شد تا بکهیون لرزی بره. درتیتالکهای چانیول فقط حرفهای کثیفی نبودند که شهوت رو توی وجودش به نهایت برسونند...جملاتی بودند که اون رو وادار میکردند به فروختن روحش و بخشیدن قلبش به مردش! فقط چند کلمه و چند جمله کافی بود که بخواد تا آخر عمر بین بازوهای این مرد اسیر باشه!
لب باز کرد تا چیزی بگه که نفهمید چطور برهنه شد و یکی از بطریهای شراب روی بدنش خالی شد!
مایع سرخ رنگ شراب زیادی برای بدن داغ کردهی بکهیون سرد بود. رودی همرنگ با خون از روی بازوها و سرشونههاش به سمت سینه و شکمش حرکت میکرد...از روی رونهاش عبور میکرد و دور ساق پاش میپیچید. صدای چکیدن قطرات شراب روی کف اتاق با صدای نفسها و ضربان قلب بکهیون زیباترین هارمونی ممکن رو برای گوشهای تیز کلونل ساخته بود. مردی که نگاه وحشیش روی همسرش بود و با دندون توی ذهنش به جون قطرات شراب افتاده بود ولی با خونسردی لباسهاش خودش رو هم تا زده کنار لباسهای همسرش، گذاشت و حتی توی این شرایط هم وسواسش رو فراموش نکرد.
حالا هردو توی انبار شراب خونه...کاملا برهنه بودند. بکهیون گیج چند لحظهی پیش با کمک دستهای قوی همسرش روی کانتر نشسته بود. نگاهش به قفسهی لیوانها بود و سردی حرکت شراب رو روی بدنش حس میکرد. چی شد که همچین شد؟ اون هنوز خلسهی ارگاسم فوقالعادهاش رو که هنوز هم توی ذهنش آتیش بازی راه انداخته بود رو درک نکرده بود که شراب روش ریخته شد.
نگاه مبهوت شدهاش روی لکهی بزرگی از این مایع سرخ که از روی بدن اون و از روی انگشتهای پاش روی زمین میچکید، انداخت و صدای این نفسش از تمام قبلیها بالاتر رفت. اون بطری که حالا خالی شده بود...ارزش چند میلیون دلاری داشت. خیلی خوب یادش بود که چانیول به جونگین پول داده بود تا توی یک مزایده اون شراب لعنتی رو براش بخره...پولش هم مستقیم از حساب اون برداشته بود ولی حالا چرا این شراب عزیز کرده به فنا رفته بود؟ شاید هم باید میگفت به سکس قرار بود بره؟!
کلونل نگاهش رو یک دور توی فضای اتاقک چرخوند و دستی به لامپهای رنگی رنگی بالای سرش کشید. همه رو دونه دونه خاموش کرد تا فقط تک نور سرخ و زرد بمونه تا فضا رو شهوتانگیزتر کنه. حالا نور و اون مایع لعنتی تابلویی دیدنی روی پوست مهتابی همسرش کشیده بود که نه فقط زبونش رو بلکه تمام وجودش رو بند میآورد تا بشه بندهی بکهیون!
![](https://img.wattpad.com/cover/311154135-288-k372108.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...