رنج: Dukkha
بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.»
این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...
باد به آرومی خوشههای گندمی که پشت سرشون بود رو تکون میداد. گلهای آفتاب گردون به سمت خورشید برگشته بودن و چمنهای سبز با پاشش دونههای آب میدرخشیدن. صدای برخورد چکش با میخ توی فضا پخش میشد و لئوناردو همراه با پائولو با کتوشلوار قهوهای که نشان خانوادهشون بود چند قدم اون سمتتر ایستاده بودن. چانیول بدون اینکه احساسی داشته باشه همسرش رو تماشا میکرد که داشت برای خانوادهاش مقبره درست میکرد. دو روزی بود که بکهیون در تلاش بود تا این مکان رو درست کنه و چانیول حقيقتاً احساس خاصی به این کار بکهیون نداشت.
همسرش رو همراهی کرده بود و کمکش کرده بود تا به خودش فشاری وارد نکنه ولی حسی هم نداشت. براش مهم نبود. بکهیون داشت برای خانوادهای اینجا رو درست میکرد که دو نفرشون رو هرگز ملاقات نکرده بود و نفر سوم فقط مایهی عذابش بود. صدای چکش متوقف شد و هرسه مرد دیگه به غنچهی بزرگ گل رزي که از درون چوب بیرون کشیده شده بود، نگاه کردن. یک تیرک چوبی به سمت بالا رفته بود و چند تا قفس و چراغ هم ازش آویز بود. قفسهایی که هرکدوم داستان خودشون رو داشتن.
برای افرادی که فقط تماشاچی بودن، مکانی زیبا، وسط چمنهای سبز با ترکیب چوب و مهارت چوبتراش خلق شده بود. گل زیبایی که خورشید سایهی قفسهای تزئینی و چراغهای فوقالعاده زیبا رو روش انداخته بود.
زیر این خاک...جنازهای وجود نداشت. جنازهی پدر و مادر هیچوقت پیدا نشده بود. حتی هیچکس جز بکهیون نمیدونست چه بلایی سر اون مرد و زن اومده. جنازهی پسر بزرگ هم خاکستر شده بود. اینجا بیشتر مقبرهی خاطرات بود تا خانواده!!
باد قفسها رو به آرومی تکون داد و بکهیون موبایلش رو از داخل جیبش خارج کرد. عکسی از حاصل کارش گرفت و به این فکر کرد که شاید بهتر باشه چند تا زنگ هم آویز کنه. صداشون موقع وزش باد میتونست خوب باشه.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.