I get sleepless because you always visit my heart and I want to see with my own eyes that you are there...
من زیاد بیخواب میشم چون تو همیشه به قلبم سر میزنی و میخوام به چشم خودم ببینم که اونجایی...
ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
پردهی حریر سفید...راکد کنار پنجرهی باز اتاق افتاده بود. عصر بود و خورشید از میانهی آسمون عبور کرده بود. چند ساعتی تا غروب آفتاب مونده بود. غروبی که طلوع بعدش قرار بود متفاوتترین طلوع ممکن باشه. طلوعی که احتمالا همراه با پا گذاشتن یک انسان جدید توی این دنیا بود. دنیایی که مهم نبود فریاد متنفرم بزنی یا عاشقم...شبهاش روز میشد و روزهاش شب...اصلا مهم نبود به چی علاقه داری...گاهی خودت باید روی علایقت پا میذاشتی...روحت رو توی جنگ بین منطق و احساس میباختی...نهایتا هم توی مسیر حرکت به سمت آینده...میدیدی که گذشتهات شده یک جنگل سوخته!
بچهای کوچک...پاک و بیخبر...ضعیف و نیازمند...ناتوان و بیپناه قرار بود به دنیا بیاد. چشمهاش رو برای اولین بار باز کنه و این دنیا رو ببینه...دنیایی که تا مدتها باید به خواستههاش با گریه میرسید...دنیایی که انقدر مزخرف بود که اولین نفسش هم دردناک بود...برای اولین بار نفس میکشید...جیغ میکشید و گریه میکرد اما بیرون اتاق...گریه و جیغش باعث خوشحالی افرادی میشد که قرار بود پناهش بشن و بهش یک آغوش گرم...نوازشهای نرم و شوقی بیپایان ببخشن.
اتاق کوچکی که قرار بود بکهیون درش به خواب بره و بعد به اتاق عمل منتقل بشه...فضای آرومی داشت. رنگ سفید توی اتاق غالب بود و چانگووک خیره به زوج روی تخت...برای بار چندم پیامی رو که بکهیون براش فرستاده بود رو میخوند. دونسنگش به عمد این متن رو هم براش فرستاده بود...هم براش نوشته بود تا مطمئن بشه اگه کاری که ازش خواسته رو انجام نده قراره تا مدتها عذاب وجدان بکشه. چانگووک دوست نداشت جملاتی که بوی وصیت و رنگ مرگ داشت رو بخونه ولی ظاهرا شده بود پناه آخر بکهیون!
نگاهش به بکهیونی بود که سرش رو روی بازوی چانیول گذاشته بود. لباس مخصوص جراحی رو تنش کرده بودن و منتظر بودن تا داروهای بیهوشی اثر کنه. مدتها اعتیاد بکهیون به یکی از عجیبترین مخدرهای دنیا باعث شده بود که زمان به هوش رفتنش طول بکشه و نتونن از موادی که معمولا توی اتاق عمل به کار میرفت، استفاده کنن. بکهیون اصرار کرده بود تا بدون بیهوشی کارشون رو انجام بدن ولی تیم بزرگ جراحیای که از کشورهای مختلف...توسط وکیل لئوناردو اومده بودن...توضیح دادن که طولانی بودن عمل این اجازه رو نمیده.
بکهیون آروم توی بغل همسرش بود. پای چانیول طبق روال این چند ماه بین پاهاش قرار داشت و موهای قهوهای رنگش زیر فک و کنار صورت کلونل کشیده میشد. نگاهش به صفحهی موبایل مرد بزرگتر بود و داشتن اینترنتی، آخرین خریدهای قبل از تولد رو برای پسرشون انجام میدادن. بکهیون لبهی مرز بیهوشی و هشیاری ایستاده بود. مطمئن بود هربار که پلکهاش میبنده دیگه قرار نیست باز کنه ولی با سماجت چشم باز میکرد تا لباسهای کوچولو و با نمک رو ببینه.
![](https://img.wattpad.com/cover/311154135-288-k372108.jpg)
YOU ARE READING
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...