It's not that I don't care, it's just that some things are more important...
A wound on the body can wait, but a wound on the soul would cause separation, and when we are separated, how can I reach the wound on your body?اینطور نیست که اهمیت ندم فقط بعضی چیزها مهمتره...
یک زخم روی بدنت میتونه صبر کنه ولی زخم روی روحت باعث میشه که جدا بشیم...
وقتی جدا افتادیم چطور میتونم زخمت رو خوب کنم!؟ᘜ̶̶͢͢͞͞🚬̶̶͢͢͞͞ᘝ▁▂▄▅▆🕸⃟⃝⃟꯭🕸▆▅▄▂▁⃟🤎 ⃟⃠⸙: ̶̶᭄ٜٜ↝
جزیرهی ججو توی چشم بقیه فقط یک جزیره با مناطق طبیعی بکر بود که جاذبهی گردشگری زیادی داشت. مناظر و طبیعت خاص این جزیره چیزی نبود که قابل چشم پوشی باشه. عدهی زیادی برای دیدن این مناظر به ججو سفر میکردند. از خاک خاص گرفته تا پرتقالها و نارنگیهای خوشمزه...چای خودش عطر که توی مغازههای شهر فروخته میشد و کلی جاذبهی دیگه. آبوهوای عالی و موقعیت این جزیرهی اقیانوسی ازش یک تکه زمین بهشتی ساخته بود برای هرکسی که یک زندگی آروم و پاک رو میخواست.
منطقهی شهری این جزیره مثل تمام شهرهای دنیا بود. شلوغ بود و پر سروصدا ولی خونه ویلاییهایی که توی دامنهی کوه ساخته شده بودند، از این شلوغی دور بودند. البته ججو وسعت زیادی هم نداشت. کل جمعیت نیم میلیون نفر بودند ولی حضور زیاد گردشگران شهر رو شروع کرده بود و باعث شده بود تا هتلها، رستورانها، مراکز خرید و فروشگاههای آنچنانی هرروز به سمت آسمون حرکت کنند اما همهی اینها فقط ظاهر ماجرا بود. این جزیره توی چشم ارتش زمینی، هوایی و دریایی کره کاملا متفاوت بود.
درسته که یک منطقهی مرزی نبود ولی محل استقرار پایگاههای مهم ارتشی بود. کوهستانی بودن و امکان ایجاد پایگاههای زیر زمینی کاری کرده بود که ارتش بخواد به این جزیره بالاتر از طبیعتش نگاه کنه و اهداف بزرگی رو ببینه. یکی از مهمترین مقرهای ارتش زیر دست کلونل پارک چانیول بود. مقری که نیروهای ویژه و افسرهای تکآور برای ماموریتهایی خارج از مرزهای کشور کره آموزش میدیدند. جایی که پروندههای پیچ خورده رو از دست نیروی پلیس، سازمان اطلاعات و انسیای بیرون میکشیدند تا خودشون به طور مستقیم و با یک شیوهی ضربتی عمل کنند!
چانیول از همون زمانی که یک سرباز ساده بود ولی بهش لقب نیروی خاص رو دادند، عادت کرد به اینکه همیشه بین عدهای بزرگتر از خودش که جدای از نظامی بودن...سیاسی هم بودند، حاضر بشه. حالا هم با وجود اینکه بیمیل بود...توی جلسهای که ظاهرا برای بازجویی بود ولی فقط یک جلسهی محرمانه برای دادن دستورات ویژه بود، حاضر شده بود. یک کلبهی چوبی توی بخش محافظت شدهی منابع طبیعی قرار داشت. صندلیهای چوبی با روکش مخمل قرمز به دور یک سکوی سنگی چیده شده بودند. وسط سکو یک آتش روشن بود و روبهروی مبلها هم پنجرههایی وجود داشت که جنگل برف گرفته رو نشون میداد. دودکش بزرگ بالای سکو دود رو خارج میکرد و دیوارهای سنگی و چوبی باعث شده بودند تا فضایی شبیه به کلبهی شکارچیان به وجود بیاد.
![](https://img.wattpad.com/cover/311154135-288-k372108.jpg)
CITEȘTI
Dukkha
Fanfictionرنج: Dukkha بودا میگوید: «زائیده شدن رنج است؛ پیری رنج است؛ بیماری رنج است؛ مرگ رنج است؛ اندوه، زاری و درد، پریشانی و ناامیدی رنجاند. نرسیدن به آن شخص که دوست میداری رنج است.» این تنها خاطرهای که از مادرم دارم. همین جملات تنها چیزیهایی بودند که...