²¹بیست‌ویک: همه چیز رو به خوبی به یاد دارم.

510 61 44
                                    

کراواتم رو بستم و به خودم کمی عطر زدم تا خوشبو شم. به موهای مشکی رنگم نگاهی انداختم!
قیافه‌ی مسخره و احمقانه‌ی من کمی مَردونه‌تر و پخته‌تر به نظر میرسید..

ساعتم رو انداختم؛ همون ساعتِ قدیمی.. هدیه‌ی تولدم!
از پله‌های شیشه‌ای رفتم پایین و برای آخرین‌بار به خودم در آینه نگاهی انداختم.

لبخندی زدم و گفتم :
«امروز روزِ خوبیه جونگکوک! مطمئن باش..»

دَر رو باز کردم و به سمتِ پارکینگ رفتم. سوارِ ماشین شدم و تا مقصدم روندم. همونطور که رانندگی میکردم، نگاهم رو به کتابی که روی صندلیِ کمکی بود دادم؛ نوشته‌ی روش رو خوندم!

«آل توو وِل..»
لبخندی از جنسِ درد به لب‌هام هدیه دادم.. ماشین رو پارک کردم و کیف و کتاب رو برداشتم؛ از دَرِ پشتی واردِ ساختمان شدم و به سمتِ اتاق رفتم.

مدیر برنامه‌ی روانیم به سمتم.
«آقای جئون، دیر کردید.»
«تو یکی ببند لطفاً!»

با قدم‌های محکم و استوار، به سمتِ پرده رفتم و قدمی به سمتِ سالن گذاشتم. به خوبی میتونستم ببینم که تماشاچی‌ها، منتظرِ من بودن.. کتابی در دستشون بود.. آل توو وِل..

کتاب رو از کیفم در آوردم.

«خیلی ممنون از تمومِ کسایی که امروز، در کنارِ من هستن! این کتاب رو تقدیمِ میکنم به تک تکِ شماها! پس.. میتونم شروع کنم؟»

خندیدم و کتاب رو باز کردم.

«همه چیز به خوبی.. صفحه‌ی آخرِ کتاب؛ صفحه‌ی ۳۷۹..»
نفسِ عمیقی کشیدم.

«وقتی که برای اولین بار رفتم خونه‌ی خواهرِ مرحومت، شالِ قرمز رنگم رو جا گذاشتم و من فکر می‌کنم که تو هنوز نگهش داشتی.. می‌دونم توی دِراورِ چوبی‌ت هست! بوش می‌کردی چون فکر می‌کنی می‌تونی من رو با اون بر گردونی. پدرم رو با جوک‌های مسخره‌ت خامِ خودت کردی و منِ احمق، به زیباییِ تو می‌خندیدم. تو بهترین برای من بودی ولی تو گفتی اگر سن‌مون کمتر بود ما بهتر بودیم.. با تو از در تو اومدم، هوا سرد بود! ولی چیزی باعث میشد یه جورایی حس کنم توی خونه‌م. توی ماشین آواز میخوانیم درحالی که داریم توی شمال گم میشیم. برگ های پاییزی روی زمین میوفتن! مثل تکه هایی که سرجایشان قرار میگیرند و هنوز میتونم بعد از این روزها تصورش کنم..»

بغضِ بدی توی گلوم رشد کرد..
«..و میدونم-که خیلی وقته تمام شده و ممکنه همه چیز خوب باشه ولی من اصلا حالم خوب نیست. چون حالا دوباره ما اینجاییم توی لندن! تقریبا صورتت سرخ شده—چون داشتی دنبالِ من میگشتی! باد توی موهایم، من اونجا بودم! همه چیز را به خوبی به یاد می آورم.. من پیرتر می‌شم اما معشوقه‌هات همسنِ من می‌مونن..»

پوزخندی به مَردم زدم.
«برگ‌های پاییز می‌ریختن و عاشقانه‌ی من و تو رو زیباتر می‌کردن. موهای سرخ رنگِ من، تو تک تکِ تار هاش رو پرستیدی.. رابطه‌ی ما یک چیزی فراتر بود. ازت ممنون مَردِ من..»

مکث کردم.
«تموم.. مرسی..»

خم شدم و تعظیم کردم.
جمعیت بلند شدن و دست زدن..

در نیمه شب، در اطرافِ آشپزخانه من و تو می‌رقصیدیم. کمرِ باریکِ من میونِ دست‌های مردونه‌ی تو، به خوبی جا می‌گرفت و این باعث می‌شد که تو، بیشتر تقاضای بوییدنِ تنِ من رو کنی و لابه‌لای زخم‌های رو تنم رو ببوسی!

چون من تمومش، تمومش رو به خوبی به یاد دارم. همه‌ش به خوبی بود! لباس‌های چهارخونه‌ی قرمز و سورمه‌ای می‌پوشیدیم. کنارِ گرمای شومینه، در زمستونِ سوزناک، ما در حالِ عشق‌بازی بودیم. تو من رو می‌بوسیدی و من آرزو می‌کردم که این تا ابد ادامه پیدا کنه..

و الان، سالِ دو هزار و بیست و دوـه و من دارم این رو می‌نویسم؛ که امیدوارم که حالت خوب باشه! چون من همه چیز رو به خوبی به یاد دارم تهیونگ؛ میدونم که همه‌ش به خوبی بود! همه چیز...

پس از گذشت چند دقیقه، سالن خالی شد! دوان‌دوان به سمتِ در رفتم و ساختمانِ قدیمی رو ترک کردم. به سمتش رفتم و روبه‌روش ایستادم.

لبخندِ غمگینی زدم و گفتم:
«ده سال گذشته.. مگه نه تهیونگ؟»

- پاییز، ۱۹ سپتامبرِ دو هزار و بیست و دو






















سلام. امیلیا صحبت می‌کنه. اول می‌خواستم ازتون تشکر کنم که آل توو ول رو خوندید و همراهم بودید در این راه. روز به روز ویو و ووت‌ها داره بیشتر می‌شه و من خوشحال‌تر!

من توی زمانی این بوک رو نوشتم که بیشتر از هرچیزی به عشق و علاقه احتیاج داشتم و انتظارم از اطرافیانم بالاتر بود. مخصوصا وقتی که عزیزترین کَسم رو از دست دادم. توی دورانِ حاد و وحشتناکی بودم و تصمیم گرفتم که بنویسم. هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم که این بوک بتونه موفق بشه. برای همین تموم احساساتِ جونگکوک، احساساتِ خودمن و خیلی خوشحالم که تونستم به خوبی درش بیارم.

ایده‌ی داستان برای یکی از آهنگ‌های تیلور سوئیفت، به اسمِ آل توو وِل بود. می‌تونید فیلمِ کوتاهِ "All too well" رو به کارگردانیِ تیلور سوئیفت ببینید.

می‌دونم که یک سری سوال در ذهن‌تون شکل گرفته و باید بگم که جواب این سوالات مبهمه و نباید چیزی گفته بشه. با یک سری موضوع توی داستان آشنا شدین. مثلاً تهیونگ خواهرش رو از دست داده بود یا توی کافه می‌کرد و پروفسور هم بود. این به تخیل و ذهن ریدر بستگی داره. خودتون می‌تونید هر مدلی که دوست دارید به این سوالای شکل گرفته در ذهنتون جواب بدید.

فیکشنِ "آل توو وِل" پس از هشت‌ماه تموم شد!
ممنوم از تموم کسایی که در این راه همراهم بودن 3>

「𝐀𝐋𝐋 𝐓𝐎𝐎 𝐖𝐄𝐋𝐋 || 𝗩𝗸𝗼𝗼𝗸」Where stories live. Discover now