Part (2)

490 59 0
                                    


کیم تهیونگ، به همراهِ سرباز به سمتِ اتاق بازجویی میرفت.

وارد اتاقِ نیمه روشن شد و پشتِ میز دونفره نشست؛ نگاهشو به تک چراغِ بالای میز دوخت و بهش خیره شد.
به بازپرسِ منتظر، نگاه کوتاهی انداخت و دوباره نگاهشو به چراغ داد و باز غرق خاطراتش شد.

چند روز از اومدن جئون جونگ کوک به این خونه می گذشت؛ جونگ کوک مهربون و خوش‌اخلاق بود و رفتار خوبی با تهیونگ داشت اما پسرک سرد بود و ترجیح میداد که با شوهرِ مادرش هم کلام نشه.

مادرش فقط چند روزِ اول رو کنار شوهرش موند و بعد دوباره به جمعِ مهمونی ها و دورهمی های کثیف، برگشت؛ عجیب بود اما جونگ کوک به این رفتارِ همسرش اهمیتی نمی‌داد و حتی وقتی مست برمی‌گشت فقط نگاهه متاسفی بهش مینداخت.

روی کاناپه ی روبه روی تلوزیون نشسته بود و به برنامه ی مضخرفش نگاه می‌کرد.
به شیری نگاه می‌کرد که به دنبال شکارش بود و تند میدوید، اونا حیوانات بی رحم اما زیبایی بودن.
با فرو رفتنِ کاناپه ی کنارش، سرش رو برگردوند و جونگ کوک رو دید که کنارش نشسته بود و بهش لبخند میزد.

بی اهیمت و بدون پاسخ دادن به لبخندش، نگاهش رو گرفت و به مستند داد.

+ چرا اینقد ساکتی؟

مرد پرسید و همچنان به تهیونگ خیره بود.

_ حرفی برای گفتن ندارم.

بدون اینکه نگاشو از تلوزیون بگیره، زمزمه کرد.

+ هومم، اما من دارم.

هومی گفت و بعد با لحنِ شادابش گفت؛ تهیونگ شونه ی بالا انداخت و اینبار چشم های بی روحش رو به چشم های براق جونگ کوک دوخت.

_ به من مربوط نیست!

لحن سرد و چشم های بی روحش، تو ذوق جونگ کوک میزد اما مرد قرار نبود به همین زودی های پا پس بکشه پس دوباره به حرف اومد.

+ چرا به تو مربوطه چون کسی که قراره حرفامو جواب بده تویی.

تهیونگ چشم هاشو بی حوصله تو حدقه چرخوند و ترجیح داد حرفاشو بشنوه و جواب بده تا دست از سرش برداره.

_ اوکی، حرف بزن اما بعدش باید دست از سرم برداری!

+ باشه پسر قول میدم اصلا قول انگشتی میدم.

انگشت کوچیکش رو سمت تهیونگ گرفت و منتظر نگاش کرد؛پسر به انگشتش نگاه کوتاهی انداخت و روشو برگردند؛ اون مرد برخلاف سنش، رفتار بچگونه ی داشت تو ذهنش گفت.

جونگ کوک لبخندش ماسید و انگشتش رو عقب کشید.

+ چند سالته؟

_ 22

+ اوه پس باید دانشجو باشی، چی میخونی؟

_ درس نمیخونم.

+ چرا؟!

تهیونگ پلکِ بی حوصله ی زد و نگاهی که تیز شده بود رو به جونگ کوک دوخت؛ مرد با دیدن نگاه پسرک جوان، عقب تر نشست و شونه ی بالا انداخت.

+ باشه نمیخواد جواب بدی، اینطور نگام نکن.

تهیونگ ناخودآگاه لبخندِ محوی از رفتار مرد، زد و ثانیه ی بعد لبخندش محو شد؛ اون از وقتی که پدرش رفته بود، لبخند نزده بود و یه جورایی داشت فراموشش می‌کرد!

_ بازجوییت تموم شد؟ میتونم برم؟

با تمسخر گفت.

+ تموم شد میتونی بر..

اما حرفش تموم نشده بود که تهیونگ بلند شد و به سمته غار یا اتاقش رفت.

چند روزه دیگه گذشت و جونگ کوک تونسته بود بیشتر با تهیونگ حرف بزنه و اون رو تقریبا نسبت بهش نرم کنه؛ اونا حالا مثل دوتا همخونه بودن با اینکه قبل از این هم، همخونه محسوب میشدن اما تهیونگ وجودش رو نادیده می‌گرفت ولی این چند روز، دقیقا مثل یه همخونه با جونگ کوک رفتار میکرد و نه مثل یه غریبه ی ناآشنا.

+ تهیونگ رامیون میخوری؟؟

تقریبا داد زد تا صداش به گوش تهیونگ برسه.

_ میخورمم

متقابلا داد زد؛ گفته بودم که اونا الان مثل دوتا همخونه بودن و مثل اون ها باهم رفتار می‌کردند، نه زیاد صمیمانه و نه زیاد غریبانه.

سمت آشپزخونه رفت و پشت میز نشست و خیره به جونگ کوک که درحال آب‌جوش ریختن داخل رامیون های لیوانی بود، شد.

چند دقیقا بعد اون دوتا در حال هورت کشیدنِ رشته های بلند رامیون بودند.

_ چطور با مادرم آشنا شدی؟!

بی مقدمه پرسید و به جونگ کوکی که تو خوردن مکث کرد، خیره شد.

+ ام.. ما تو کلاب باهم آشنا شدیم، اون مست بود و به کمک نیاز داشت و من برای کمک کردن بهش پیش قدم شدم، اون رو به اتاق های کلاب بردم و پیشش تا صبح موندم؛ وقتی بیدار شد به خاطر جبران کارم برای نهار دعوتم کرد و ما کم کم باهم آشنا شدیم و از هم خوشمون اومد و بعد چند هفته به کلیسا بردمش.

خنده ی کرد و سرش رو پایین انداخت و رامیون هارو هورت کشید.

تهیونگ با نگاهی خنثی و بی حس نگاهش می‌کرد؛ جونگ کوک دروغ میگفت، مادرش با اینکه هیچوقت نبود اما شب ها به خونه برمی‌گشت.

تهیونگ داستانی که براش بافته بود رو باور نکرد.

"جناب کیم، میتونید به سلولتون برگردید"

تهیونگ ساکت شد و ادامه نداد و طبق دستور بازپرس، همراه با سرباز به سلولش رفت.

اون خیلی چیزها برای تعریف داشت!

های آنتی هااا

این داستان رو دوست دارم و همیشه چیزهای که شبیه ش باشه رو میخونم

امیدوارم خوشتون بیاد
چاوو

「𝐷𝑒𝑎𝑑 𝑆𝑜𝑢𝑙」Where stories live. Discover now