Part (6)

440 49 18
                                    



نفرتِ عاشق، کشنده و عذاب آور بود.
نفرتی که عاشق نسبت به معشوق پیدا میکنه، پر از عذاب بود و قلبِ عاشق رو تیکه تیکه می‌کرد و به جنون میکشوندش.

بذرِ این نفرت تو خاکِ قلب تهیونگ کاشته شده بود اما پسر بی خبر از اون بود و این حس منتظرِ یه تلنگر بود فقط یه تلنگر.

تهیونگ هنوزم عاشق بود اما حالا تردید داشت اما این حس رو کنار میزد چون مردش هم دوسش داشت.

+ من میرم بیرون تهیونگ یکم دیگه برمی گردم.

_ کج..

اما حرفش رو نتونست تموم کنه چون جونگ کوک رفته بود.

جونگ کوک میگفت که هیچکس رو به غیرِ تهیونگ نداره و خانواده اش رو خیلی وقت پیش از دست داده بود و به خاطر منزوی بودنش تو جوونیش، دوستی نداره.
و تهیونگ براش تاسف خورده بود و عاشقانه بغلش کرده بود، بغلی که سعی داشت، مادرانه، پدرانه و دوستانه باشه تا مبادا مرد دلتنگ شه.

پوفی کشید و بی حرکت به سقف زل زد؛ صدای زنگی بلند شد و توجه تهیونگ رو جلب کرد.

گوشی جونگ کوک بود و اون مرد با بی حواسی گوشیش رو جا گذاشته بود؛ سمته گوشی رفت و با دیدن شماره ی ناشناس، تصمیم گرفت جواب بده.

_ ال..

"عشقم چرا دیر کردی، نیم ساعت از قرارمون گذشته.. الو.. الو.. جونگ کوک صدامو میشنوی؟"

"اوه.."

_ دردناکه درسته قربان؟

"حالت بعد اون چطور بود"

_ حالم..

حس می‌کرد صدها بمب، داخلِ قلبش منفجر شده بود و قلبش رو تیکه تیکه کرده؛ تلفن تو دستش لرزید و لحظه ی بعد قطع شد.
تو گوش هاش زنگِ کر کننده ی پخش بود.

قرار.. جونگ کوک سرِ قرار رفته؟! جونگ کوک بهش خیانت کرده!

اون صدای زنگِ توی گوش هاش تا نیمه ی شب ادامه داشت و نبودن جونگ کوک هم تا اون وقت ادامه داشت.
هنوزم مثل عصر، روی مبل نشسته بود و بی روح به نقطه ی خیره بود.

باورش نمیشد، نه باورش نمیشد، جونگ کوک خائن نبود اون دوسش داشت آره دوسش داشت!
تو این چند ساعت مدام این حرف هارو با خودش تکرار می‌کرد و امیدوار بود.

صدای رمز در اومد و بعدش جونگ کوکِ خندون تو چارچوب در ظاهر شد؛ لبخند داشت و خوشحال بود.
تهیونگ نفس عمیقی برای کنترل خودش کشید.

+ اوه بيب منتظر من موندی

جلو اومد و تهیونگ رو تو بغلش گرفت.
لبخنده تهیونگ لرزون بود و اشک تو چشم هاش حلقه بست؛ بوی ادکلنِ غريبه و جای لب های که رو گردنش بود، همه چی رو ثابت می‌کرد و این تهیونگ رو در هم شکوند.

شب تو بغلش و تو یه رخت خواب بود؛ جونگ کوک با خیال راحت خوابید و تهیونگ از دردِ قلبش مچاله شد.
لباس پوشید و تو تاریکیِ شب پنهان شد؛ تو تنهایی شب، گریه کرد و زار زد زار زد و درهم شکست.
خیانتِ، دردناک بود به شدت دردناک و دردش غیر قابل توصیف بود.

اثراتِ گریه روی صورتش معلوم بود اما اهمیت نمی‌داد، وقتی هوا گرگ و میش بود به خونه برگشت و تو بغلِ جونگ کوک خزید، اون هنوزم عاشق بود.

" بیخیالش شدی؟"

_ نشدم، عاشقش بودم اما دیگه باورش نداشتم، کارهاش رو زیر نظر گرفتم و هرجا میرفت، دنبالش میرفتم و اون روزها بدترین روزهام بود.

از اون روز به بعد، هرجا که جونگ کوک میرفت به دنبالش میرفت و فهمیده بود که این مرد يه مردِ خیانتکاره.
اون نه تنها به تهیونگ بلکه به مادرش هم خیانت می‌کرد.
تهیونگ فهمیده بود که جونگ کوک یه لاشیِ هوسبازه و این عذاب آور بود خیلی عذاب آور.

بذر نفرتش، هر روز بزرگتر میشد و رشد می‌کرد و قلبش رو احاطه میکرد و فقط نیاز به تلنگر آخری بود، تلنگری که اون رو به جنون کشوند.

"اون تلنگر چی بود؟"

_ فهمیدم که جونگ کوک، یه بی خانمانه
اون ادعا می‌کرد که پولداره اما نبود، اون کسی بود که برای اینکه سقفی بالا سرش باشه با یکی از اعضای خانواده وارد رابطه میشد و ازش استفاده می‌کرد؛ اون یه مردِ بزرگسالِ هیچی ندار بود و داشت از من و مادرم سو استفاده میکرد.

تهیونگ، حالا پر از عصبانیت، نفرت و عشق بود؛ جونگ کوک کم کم داشت باهاش سرد میشد و این به نفعش نبود.
تهیونگ جونگ کوک رو فقط برای خودش میخواست و اجازه نمی‌داد کسی اون رو ازش بگیره.
پس وقتی با هم تو خونه تنها بودند، اون رو کشت.
جونگ کوک رو با چاقوی مورد علاقه ش کشت و سر جنازه اش
گریه کرد، اشک ریخت و جیغ کشید و اشک هاش رو با خونِ جونگ کوک پاک کرد.
مردش رو بغل کرد و هردو روی خونش دراز کشیدند؛ لب های خونیش رو بوسید و موهاش رو نوازش کرد.

"کشتیش؟!"

_ کشتمش

"چرا؟ کشتیش وقتی عاشقش بودی؟"

_ داستان به پایان رسید قربان و شما هم اعترافتون رو گرفتید اینطور نیست؟

"درسته"

حالا همه چی برای بازپرس واضح شده بود به جز دلیل تهیونگ؛
اون خیانت دیده بود و باید جونگ کوک رو ترک می‌کرد و از خونه اش بیرون می انداختش اما چرا به جاش کشته بودش؟!




امیدوارم خوشتون بیاد

「𝐷𝑒𝑎𝑑 𝑆𝑜𝑢𝑙」Where stories live. Discover now