24

207 56 25
                                    

_ یونگی یکم گوش کن

_ هوسوک حرفمو‌ تکرار نمیکنم

_ یونگی ، خواهش میکنم ، نگام کن

یونگی کلافه دوباره دست به کمر سمت هوسوک‌ برگشت و منتظر شنیدن حرف های تکراری که در این دو روز هر ثانیه اون ها رو میشنید شد

هوسوک لبش رو تر کرد و کمی بیشتر به یونگی نزدیک شد. دست هاشو روی بازوهای یونگی گذاشت و سعی کرد با موثرترین حالت ممکن با اون صحبت کنه

_ تا الان کسی دنبال اون بچه نرفته ، اگه تا فردا بمونه اون رو میفرستن پرورشگاه

یونگی بزاق دهانش رو قورت داد و سعی کرد همچنان روی عصبانیتش کنترلی داشته باشه. نمیتونست متوجه بشه که هوسوک چه اصراری به اوردن اون بچه به خونشون رو داره.
چشم هاشو بعد از کشیدن نفس عمیقی باز کرد و جواب داد : خب خانوادش باید از بابت این موضوع ناراحت بشن نه ما

هوسوک با شنیدن این حرف یونگی و حرکت اون به سمت تخت ، با حرص پاهاشو روی زمین کوبید و نالید : یونگی ، چرا اینجوری رفتار میکنی؟ اون بچه چه آزاری به ما میرسونه؟

پسر بزرگتر خودش رو روی تخت پرت کرد و صاعدش رو روی چشم هاش گذاشت. هنوز هم منتظر شنیدن غر ها و اصرار های هوسوک بود

_ یعنی چی میشه اگه فقط چند روز اون رو کنار خودمون نگه داریم؟ ها؟ اون خیلی کوچولوعه یونگی خیلی

_ هوسوک و مشکل اینجاست. اون‌کوچیکه و ما هیچ تجربه ای از بزرگ کردن یه بچه نداریم. ما خودمون هم نیاز به مراقبت داریم. مطمعنم اگه پدر هنوز زنده بود باز هم مثل بچه های کوچیک باید برای انجام کارهات بهت تذکر میداد

سپس دوباره روی تخت نشست ، سرش رو بالا گرفت و رو به هوسوک دست هاشو تکون داد و گفت : عزیزم چرا دنبال دردسری ها؟ چرا همش دنبال اینی که قشنگ بیفتی وسط یه مشکل؟! چرا کاراملِ من؟ دقیقا دو روزه که ما جز بحث درباره این موضوع هیچ کار دیگه ای نکردیم

با دیدن اینکه هوسوک ساکت ایستاده و به حرف هاش گوش میده ، دستش رو کشید و اون رو روبه روی خودش نشوند. دست هاشو محکم گرفت و اروم ادامه داد : آره واقعا ناراحت کنندس که مادرش رو از دست داده اما مگه ما باعث مرگ اون زن شدیم که باید از پسرش مراقبت کنیم؟ هوم؟ نمیدونم این سرنوشت این پسره و یه جوری یا خانوادشو پیدا میکنه یا یکی رو پیدا میکنه که ازش نگهداری کنه

هوسوک ، هنوز هم به فکر پسری بود که سه روزی میشد پا به دنیا گذاشته و از همون دقیقه اول ، بزرگترین حمایتگرش یعنی مادرش رو از دست داده بود. اون پسر هنوز حتی اسمی نداشت و همچنان چشم به راه کسی از خانواده اش بود برای به آغوش کشیدنش ، برای خوشحالی از به دنیا اومدنش اما انگار هیچکس از وجود اون پسر کوچولو خبر نداشت

I was your loverWhere stories live. Discover now