Part 7

14 3 0
                                    

🌚⏳🌝
«دخـتـرے از مـیـدگـآرد»🥂.
𝐏𝐚𝐫𝐭: #7

باز شنلم رو پوشیدم و به همراه جین از پله‌ها به سمت سالن غذا خوری رفتیم... همه به جز اودین و فریگا و اونیکی پسرشون بودن. راستی اونیکی پسرشون کجاست؟
والکری، فریر، هرمود، بالدر، نیورُر و سیف پشت میز نشسته بودند...
سلامی دادیم و جین خیلی دوستانه منو به اونا معرفی کرد... برام جالب بود که همگی مثل یک خونواده بودند و خب البته توی آزگارد این همدلی طبیعی بود
نشسته بودیم که اودین و فریگا اومدن
همگی ایستادیم و وقتی نشستند به ما دستور نشستن دادند... به سختی خودم کنترل کرده بودم تا جیغ نزنم! آخه فکرشو بکن نشستی سر میز اودین تا باهاشون شام بخوری... همینطور داشتم فکر میکردم و خدمتکار ها درِ غذا رو باز میکردند

اودین داشت لقمه اول رو توی دهنش میذاشت که یهو سر والکری سمت من چرخید و با تعجب گفت: "هی ببینم تو واقعا میخوای میدگاردو نجات بدی میدگاردی؟"
جین گفت: "آره اون اومده تا با کمک..."
نیورر با لبخندی که بیشتر مثل پوزخند بود گفت: "اوه! اونا که انتقام جویان بودن کشته شدن اونوقت یه میدگاردی عادی میخواد کمک کنه؟"
اودین: "ما فرصت حرف زدن بهش میدیم اگه نتونست بیرونش میکنیم."
سیف ابرو بالا انداخت و دستی به موهاش کشید و گفت: "یه دختر که از قیافش عادی بودن میباره رو چه برسه به حرف زدن درباره نجات میدگارد؟"
هرمود: "از قیافت شرارت میباره میتونم حسش کنم... فک کردی میتونی هرکاری خواستی کنی؟ اینجا آزگارده، میدگاردی احمق!"

زیرلب هی حرف بارم میکردن... خب تقصیر من چیه که اهل میدگاردم... از طرفی چرا اینطوری میکردن؟ من حتی یک کلمه هم حرف نزده بودم و اونا قضاوت میکردند! همیشه زود قضاوت میکردند یا فقط درباره میدگاردی ها اینطوری بود؟ جین خیلی غمگین نگاهم کرد... به هر حال هردو اهل یه سیاره بودیم و طبیعی بود ناراحت بشه...
بالاخره لب باز کردم و آروم گفتم: "من باید دنبال سنگ زمان بگردم!.."
اودین و فریگا با تعجب نگاهم کردن و بقیه هم زدن زیر خنده... اودین لقمه ایی توی دهنش گذاشت و گفت: "برای استفاده از اون سنگ نیاز به تجربه و مهارت هست! و تو..."
سیف: "بهتره جمع کنی بری! اینجا جای بچه های رویا پرداز نیست!"

اینقد تحقیر شده بودم که خدا میدونه چجوری درحال کنترل کردن خودم بودم... اما من خدای صبر و حوصله نبودم! هیچوقت! فریادی کشیدم و نیروی آبی رنگم از دستم خارج شد و ظرف شیشه‌ایی مشروب ترکید! واقعا هم ترکید و تکه‌ایی از شیشه کنار صورت اودین رد شد!!!
رسما میخواستم سکته کنم! همهمه‌ایی بلند شد و تا چشم به هم بزنم به جرم سوءقصد به جان اودین دستگیرم کردن! چون فهمیدن جادوگری بلدم (هرچند قدرت زیادی ندارم) دهنم رو با یه چیز آهنی مثل ماسک که تا زیر دماغ بود بستن و دستامم زنجیر کردن! باورم نمیشه... هیچی نمیگفتم و فقط تو سکوت خیره زمین بودم درواقع اینقدر همه‌چیز زود اتفاق افتاد که شوکه بودم.. بازم عصبانیتم کار دستم داد! من یه نوجوون احمق بودم که واسه چیزای الکی ذوق میکردم و خیلی احساساتی بودم. حالا هم داشتم فرصت هام رو به باد میدادم...

سیف آروم و با پوزخند گفت: "برو به رئیست لوکی بگو دیگه نمیتونی اودین رو گول بزنی و با کشتن ایشون و برادرت به هیچجا نمیرسی! پادشاهی مال تو نیست!"
لعنتی اونا فکر میکردن من با لوکی همدست شدم!!! آخه من کجا و خدای شرارت کجا؟ من توی کل عمرم هرگز اونو ندیده بودم! سربازا منو به سمت طبقه زندان هدایت کردند و بالدر پوزخند زد و گفت: "زندان خوش بگذره میدگاردی!"
سعی کردم بغضم رو فرو بفرستم... کاش حداقل میذاشتید از خودم دفاع کنم آزگاردیای مغرور!..

🌚⏳🌝

Girl Of MidgardWhere stories live. Discover now