Part 8

13 3 4
                                    

🌚⏳🌝
«دخـتـرے از مـیـدگـآرد»🥂.
𝐏𝐚𝐫𝐭: #8

رسیدیم به زیر زمینی که زندان اونجا بود. اتاقک‌هایی که یک ضلع شیشه‌ایی روبروی راهرو داشت. انداختنم اونجا و اون چیزا رو از دهن و دستم باز کردن...
تا دهنم باز شد گفتم: "من با کسی همدست نیستممم! من فقط کنترلمو از دست دادم! مردم من تو خطرن لطفا منو آزاد کنین"
نگهبان: "خفه شو میدگاردی! تو میخواستی جان اودین را بگیری! زین پس اینجا میمانی و شاهد نابودی میدگارد میشوی تا بدانی از اعتماد پدرهمگان سوء استفاده نکنی!"
نگهبان رفت و همونجا در مونده نشستم رو زمین... یعنی واقعا افتادم تو این زندان شیشه‌ایی؟ فریادی بلند زدم و مشتمو به اون درو دیوار شیشه‌ایی میکوبیدم اما هیچ تغییری توش ایجاد نشد دریغ از یه خش!

اتاقک روبروم لامپش روشن شد و صدایی مردونه گفت: "خودتو خسته نکن میدگاردی! اونا به منکه فرزندشون بودم رحم نکردن چجور میخواد دلشون به حال تو بسوزه؟"
سرمو بلند کردم و صاحب صدا رو دیدم... خون تو رگهام یخ بست!
خودش بود! خدای شرارت! فرزند حقیقی لافی که توسط اودین دزدیده شده بود و اونو به فرزندی گرفتند
طبق اطلاعاتم هیچ مهری از بقیه ندیده و همین دلیل بر عصبانیتش طی اینهمه سال بود... اون تقریبا هزار سال سن داشت!
منم مثل اون بودم نه؟ شاید... و البته که اون منحصر به فرد خودش بود.

اما قیافش مثل همیشه نبود! نه اونی که عکساش رو دیده بودم... کلاه شاخدار طلایی رنگش سرش نبود و فقط با یه ردای قهوه‌ایی/سبز و موهای بلند که آشفته بود و معلوم بود چقدر حالش داغونه روبروم ایستاده بود... تو صورتش جای زخم دیده می‌شد... این لوکی، اون لوکی نبود که توی کتابا دربارش خونده بودم... حالش خوب نبود...!

گفتم: "من به خاطر تو اینجام! اونا فک میکنن من با تو همدستم! چیشده؟ جریان چیه؟ چرا زخمی شدی؟"
چشماشو چرخوند و خودشو به دیوار شیشه‌ایی زندانش تکیه داد و گفت: "دلیلی نمیبینم توضیح بهت بدم اما... اونا فک میکنن باعث و بانی این حال ثور منم و فک کنم تو هم یه گندی زده باشی نه؟ میدگاردیِ..."
من: "میدونم میدونم میدگاردی احمق! باشه لطفا اینقد تحقیرم نکنین چون دیگه میدگاردی وجود نداره! بعدشم یعنی اینجا کسی نمیتونه ذهن بخونه که برن به ذهن ثور دسترسی پیدا کنن و بفهمن تا از اینجا آزاد بشی؟"
لوکی: "مشکل اینجاست! تا ثور بیهوشه نمیشه!"

من: "چرا زخمی شدی؟"
لوکی: "زیاد سوال میپرسی بچه!"
من: "تو هم، تو روسیه بودی نه؟"
لوکی: "برای نجات ثور رفتم..."
من: "هه... آزگاردیا همیشه اینقد زود قضاوت میکنن لافی‌سان؟"
لوکی: "آزگاردیا به هیچکس جز خودشون اعتماد ندارن!"
من: "من برای پیدا کردن سنگ زمان اومدم و میخوام بفهمم چه کسی باعث و بانی این ماجراهاست و باهاش مقابله کنم... اونجا منو مسخره کردن و خب منم عصبانی شدم و یهو یه ظرف رو میز منفجر کردم که نزدیک بودم اودین رو..."
لوکی عصبانی شد و از همون فاصله متوجه شدم چشماش سرخ شده: "من چیزی ازت نپرسیدم و هرچیزی درباره اودین به من مربوط نیست!"

قشنگ وا رفتم! اون الان به من گفت خفه شو؟ قطعا که همینو گفت! دماغمو بالا کشیدم و رفتم رو تخت نشستم... الان تنها امیدم این بود که ثور بهوش بیاد تا ذهنش رو بخونن! وقتی هم حرفش رو باور کردن میان سراغ من و ذهن منو میخونن تا بفهمن نقشه من چیه... تا اون موقع امیدوارم خیلی دیر نشه...

🌚⏳🌝

Girl Of MidgardDonde viven las historias. Descúbrelo ahora