Smutt Spin off 31 🔞

34 2 0
                                    

🌚⏳🌝
«دخـتـرے از مـیـدگـآرد»🥂.
𝐒𝐩𝐢𝐧-𝐨𝐟𝐟
𝐏𝐚𝐫𝐭: #31

با تکون های شدیدی آروم لای پلکامو باز کردم: "بابا؟ به مامان بگو نمیخوام برم مدرسه..."
+"هی بچه؟ من بابات نیستم!"
خمار میگم: "پس چه کوفتی هستی که نمیذاری بخوابم؟"
+"من ددی‌ام!"
سیخ روی تخت میشینم و لوکی رو با پیراهن مشکی در حالی که موهاش کمی آشفته بود روبروم میبینم!
+"چته؟ مجبور بودم اینو بگم تا بیدار بشی"
یهو بهم نزدیک شد که ترسیدم و عقب کشیدم... پوزخند زد: "نترس بیبی گرل! کاری باهات ندارم!"
دستاشو گذاشت رو بازوم و... شت اون میخواست لباسمو عوض کنه! حالا یه پیراهن با شلوار تنم بود و بذارید نگم که قبل اون با چه لباسی جلوش داشتم زبون درازی میکردم!

گفتم: "خب که چی؟ ساعتو دیدی؟ چرا بیدارم کردی؟"
مضطرب نگام کرد: "بیا بریم آزگارد... این یه هفته آخرو بریم اونجا... تو آزگارد دو روز بیشتر نمیگذره!"
نگران دستشو گرفتم: "لوکی؟ مطمئنی حالت خوبه؟ باشه میریم!"
خوشحال دستشو میاره بالا و تسراکت ظاهر میشه: "امیدوارم ثور نفهمه!"
یهو دستشو دور کمرم حلقه کرد و گفت: "محکم منو بگیر!"

ناخواسته به پیراهنش چنگی زدم و دود دورمونو گرفت!
چند ثانیه بعد حس کردم یه جای خنک و نرمم... شت اینجا آزگارد بود... خیلی دورتر از قصر روی چمن‌ها افتاده بودیم...
لوکی تسراکت رو غیب کرده بود و روی زمین دراز کشیده بود. رفتم سمتش و تکونش دادم: "هی خدای شرارت میشه بگی اینجا چیکار میکنیم؟"
نشست و با همون حالت خاص همیشگی موهاشو با تکون سر داد بالا: "خب این کوه روبرومون میبینی؟ باید بریم بالاش... میخوام طلوع خورشید آزگاردو نشونت بدم... شاید هیچوقت دیگه با هم نتونیم تجریش کنیم!"
غمگین گفتم: "هی... قرار نیست اون جنگ، آخرین جنگ باشه..."
لبخند آرومی زد و بلند شد: "بهتره راه بیوفتیم..."

شروع کردیم از اون سنگا بالا رفتن
زیر لب گفتم: "فاک بهت لوکی! آخه تو این تاریکی چجوری میشه؟"
یهو دستی به عصم ضربه زد: "اینقد زر زر نکن بچه برو بالا!"
با چشمای درشت شده داشتم نگاهش میکردم! اون مرتیکه الان چیکار کرد؟ بالاخره با نفس نفس رسیدیم بالا و روی ورودی غار دراز به دراز افتادیم.
لوکی خندید. با اخم از کارش گفتم: "چته؟ مستی؟"

با حفظ همون خنده گفت: "نه ولی قیافت خیلی بامزه بود! حاضرم باز امتحانش کنم!"
صورتم سرخ شد: "لوکی..."
یهو سمتم نیم خیز شد: "یادته بهت گفته بودم علاقه‌ایی ندارم بابات باشم؟"
آب دهنمو قورت دادم... کم کم داشتم ازش میترسیدم...
ادامه حرفشو درحالی که بیشتر روم خم میشد گفت: "ولی نگفتم که ددیت نیستم!"
با ترس بهش نگاه میکردم، دستمو رو سینش گذاشتم: "ل... لو... لوکی خواهش میکنم..."
دستشو آروم زیر لباسم برد: "ازم نترس... بهم اعتماد کن..."
با بغض لب زدم: "لوکی... بهم دست نزن!"
پوزخند زد: "چیه نکنه الهه مقدسی؟"
قطره اول اشکم ریخت: "من فقط یه بچه‌م..."
فکشو روی هم فشرد و سینمو تو دستش گرفت: "منم هزار سالمه! به اندازه هردومون ترجمه دارم!"
نباید باهاش میومدم... اشتباه کردم...! اما راه پس کشیدن وجود نداشت!

زانوهاشو به پوسیم فشار داد که ناخواسته ناله‌ایی کردم...
لبخند پر شرارتی زد: "بذار به قول میدگاردیا برات ددی باشم آرونا... بذار از وجود هم لذت ببریم!"
انتخاب قطعا دست من نبود... اون خدای جذابیت و شرارت بود! ولی من... من یه نوجوون بی تجربه بودم!
دیگه حتی ترسم هم مهم نبود: من "هیچی بلد نیستم..."
نوک نیپلم رو از روی لباس زیرم بین انگشتاش گرفت: "خودم یادت میدم... فقط بگو منو میخوای!"
باید یه کاری میکردم... اینطوری فک میکرد واقعا یه قدیسم!
توی اون تاریکی درحالی که به چشم های پر شرارتش نگاه میکردم، چنگی به دیکش زدم: "میخوامت... ددی!"
‌‌
🌚⏳🌝

Girl Of MidgardWhere stories live. Discover now