Part 17

10 3 0
                                    

🌚⏳🌝
«دخـتـرے از مـیـدگـآرد»🥂.
𝐏𝐚𝐫𝐭: #17

چند ساعتی اونجا نشستم... مردمی میومدن و میرفتن و با بعضیاشون حرف میزدم... حتی واسه چند تا بچه هم شکلات ظاهر کردم و اونا از این خوراکی میدگاردی خیلی خوششون اومد. با حرف های اون نگهبان که خودش رو رابرت معرفی کرده بود اینقد حالم دگرگون بود که فقط میخواستم بتونم آینده رو تغییر بدم! من نمیخواستم به کسی درد بدم... نمیخواستم عامل درد باشم...

صدای پا و گفت و گوی ثور و بقیه رو شنیدم. بلند شدم...
از چهرشون چیز خاصی معلوم نبود اما انگار چهره من خیلی بد بود که ثور پرسید: "هی بچه؟ روبراهی؟"

چیزی نگفتم که انگار جین فهمید دلم نمیخواد چیزی بگم بنابراین گفت: "سنگ زمان اینجا نیست! ملکه گفت باید بریم یوتنهایم دنبالش"
والکری: "حالا میفهمم چرا گوی، لوکی رو برای اومدن با ما انتخاب کرد..."
ثور: "بهتره بریم یه جایی استراحت کنیم فردا راه میوفتیم سمت دروازه الفهایم و از اونجا میریم یوتنهایم."
من: "ملکه از کجا میدونست گوی اونجاست؟"
لوکی: "چون اون ملکه‌س!" مرسی از توضیحاتت لوکی.
به گفته لوکی که میگفت نمیشه به پری ها اعتماد کرد یه کلبه پیدا کردیم تا شبو توش بگذرونیم...
نمیشد ریسک کرد و داخل قصر موند!
لوکی خیلی محتاط بود.

با جادو غذا ظاهر کردم و خوردیم و رفتیم بخوابیم...
هرچی میکردم خوابم نمیبرد! کلافه بلند شدم و بدون پوشیدن شنلم از کلبه رفتم بیرون... دیدم لوکی آتیش کوچکی روشن کرده و اونجا نشسته
پشت به من بود اما گفت: "چرا نخوابیدی؟"
من: "خوابم نبرد! تو چی؟"
لوکی: "عجیبه خوابت نبرده تو خیلی خواب‌آلویی"
من: "نگهبان یه چیزی گفت ذهنم در گیر شد"
لوکی با چشمای ریز شده زیر چشمی نگام کرد و گفت: "چی گفت؟"
من: "بیخیال."

کنارش با فاصله نشستم... خیره نگاهم میکرد! جوری که...
پرسید: "خنجرت رو میدگارد پیدا کردی؟"
نگاهی به خودم کردم... اوه خنجرم چشمش رو گرفته بود نه؟
خنجرم که به کمرم وصل بود و لوکی اونو دیده بود.
گفتم: "آره از یه عتیقه فروشی پیداش کردم... وقتایی که دنبال اطلاعات آزگارد بودم... خب... نوشته بود که تو با خنجر کارای جالبی میکنی! جو گیر شدم و خریدم!"
لوکی خندید... هرچند بیشتر شبیه پوزخند بود: "خوبه! یه چیز مثبت!"

خواستم سوالی بپرسم که صدای‌ مردی‌ اومد: "میبینم که نخوابیدید!"
رابرت اینجا چیکار میکرد؟
من: رهی رابرت تو اینجا چیکار میکنی؟"
رابرت(یا همون نگهبان): "شیفتم تموم شده و خب کلبه من همین اطرافه"
لوکی آروم گفت: "اگه بخوای میتونی پیش ما بشینی"

رابرت درحالی که مینشست با لبخند و کنایه گفت: "لوکی! پسر اودین! از اینکه میخوای بری یوتنهایم ناراحتی؟"
لوکی: "نمیدونم..."
من: "بیخیال لوکی تو ناسلامتی یکی از بزرگترین جادوگرای ۹ دنیایی! بعدشم اونجا خونه حقیقی توئه!"
لوکی تیزبینانه گفت: "تو از اون چیزی که بهش فکر میکنی بیخیال‌شو منم بیخیال میشم"
رابرت رو به من گفت: "هنوز درگیر اون حرف منی؟ جنگ و..."
من: "چی؟ من؟ نه اصلا! ولی... خب بهتره برم شب بخیر!"
و از اون جمع فرار کردم تا بحث ادامه پیدا نکنه...

---

صبح روز بعد وسایلمون جمع کردیم و دوباره راه افتادیم... به دروازه الفهایم که رسیدیم پسر کوچکی که با شاخه و برگ ها برای خودش زره ساخته بود اومد جلوی ما و با قلدری گفت: "هی شماها چه کسی هستید؟ از کجا می‌آیید و به کجا میروید؟"
خندیدیم... یعنی باید به این اِلف بچه هم جواب میدادیم؟
والکری به شوخی گوش‌های دراز بچه رو کشید و گفت: "فکر کنم باید بدونی کی جلوت وایساده نه؟"
بچه سرشو خاروند و گوش‌های بلندش از دست والکری در آورد و جواب داد: "خب... خب آره میشناسم! اون ثور قهرمان افسانه‌ایی آزگارده! اینم جین معشوقه ابدی ثوره! تو هم والکری هستی و اونم لوکی خدای شرارته دنیاست!"
لوکی خندید: راوه باعث افتخاره منو میشناسی سرباز و میشه بگی چرا راه مارو بستی؟"
بچه دوباره تو نقشِ خودش فرو رفت و گفت: "چون اونو نمیشناسم!" به من اشاره کرد
با یه تعجب ساختگی و شیطنت گفتم: "منو؟ منو نمیشناسی؟ (به لوکی اشاره کردم) من دختر اونم!"

والکری پقی زد زیر خنده و گفت: "هی آرون! نکنه از نوشیدنیای من خوردی؟!"
بچه گفت: "مگه اون زن داره؟"
من: "نمیدونم ولی خب معمولا منو بچه خودش خطاب میکنه"
لوکی خیلی جدی اومد کمرم رو گرفت و به جلو هدایتم کرد: "بیا دخترم بیشتر از این وقت آقای نگهبان رو تلف نکن دروازه از اون طرفه"
سرمو بالا کردم و با خنده نگاهش کردم و گفتم: "راستی راستی دخترت شدم نه؟"
تو صورتم نگاه کرد و مرموز گفت: "شاید..!"

🌚⏳🌝

Girl Of MidgardWhere stories live. Discover now