Part 9

112 23 6
                                    

شخص سوم

جه یون مادر جنی که متوجه نگاه های دخترش با لیسا شد لبخندی زد و گفت : خب دیگه دخترم همراه استادت برید سر کلاستون منم یکم با مدیر حرف زدم برمیگردم خونه .

جنی : چشم مامان .

لیسا از جاش بلند شد و به مادر جنی احترام گذاشت و لب زد : خیلی ممنونم ازتون .

جه یون آروم سرشو نزدیک تر برد و لب زد : امشب برای شام حتماً بیا خونمون باشه ؟ میخوام بیشتر با کسی که دخترم دوسش داره آشنا بشم ..

لیسا نگاهی به جنی که استرس داشت انداخت و دوباره نگاهشو به مادر جنی داد و خواست حرفی بزنه که جه یون با گفتن " هیچ بهونه ای قبول نمیکنم و شب حتماً
بیا " جلوی حرفشو گرفت .

لیسا سری تکون داد و همراه جنی از اتاق مدیر خارج شدن ولی مدام نگران بود چون حتی فکرشم نمیکرد
که مادر جنی با رابطشون موافقت کنه برای همین شوکه
شده بود و هنوزم براش غیرقابل باور بود و نمیخواست
زود خوشحال بشه اما نگاهی به جنی که خوشحالی توی چشماش جمع شده بود؛ انداخت و لبخندی زد " جنی خوشحاله؛ خیلیم خوشحاله .. "

داشتن به درِ کلاس نزدیک میشدن که لیسا لب زد : جنی ..

جنی که داشت مسیرشو میرفت با صدای لیسا ایستاد و استادشو نگاه کرد و گفت : بله ؟!

لیسا : میتونم قبل اینکه وارد کلاس شیم ازت یه سئوالی بپرسم ؟

جنی : بپرس من جواب میدم .

لیسا : در مورد من چی به مامانت گفتی ؟

جنی : فقط گفتم دوست دارم و مامان هم یه سری سئوال در مورد شغلت و اینا پرسید همین .

لیسا : فهمیدم .

جنی : خوشحال نشدی ؟

لیسا آروم جنی رو بغل کرد و لب زد : چرا خیلی خوشحالم اما انتظارشو نداشتم که خانواده ات
موافقت کنن؛ جا خوردم ..

جنی بیشتر خودشو توی بغل لیسا جا داد و چشماشو بست و گفت : خانواده ی من به تصمیمات من احترام
گذاشتن پس ..

ازش فاصله گرفت و صورتشو به صورت لیسا نزدیک کرد و ادامه داد : پس به حضور من توی زندگیت عادت
کن استاد ..

لیسا : چشم عشقم .

جنی با این کلمه چشماش گرد شد و خشکش زد " بهم گفت عشقم؛ گفت عشقم نکنه اشتباه شنیده باشم ؟! "

لیسا خندید و گفت : اشتباه نشنیدی .

جنی با تعجب : هان ؟! هوم پس اشتباه نشنیدم ..

جنی آروم چشماشو به زمین داد و بدون گفتن حرفی نگاهشو از لیسا می دزدید و خجالت میکشید .

لیسا صورت جنی رو گرفت و آروم نزدیکش شد و گفت : یعنی تا حالا بهت نگفتم عشقم ؟!

Wolf 🐺Where stories live. Discover now