Part 23

64 17 2
                                    

جیسو دفتر رو برداشت و با خودش نگهش داشت تا بررسیش کنه . از اتاق رفت بیرون؛سوار ماشینش شد
و بعد اینکه همشون کارشون تموم شد تموم ماشین های پلیس از خونه ی جنی رفتن .

جیسو توی تموم مسیر ذهنش مشغول اون نقاشی بود و توی افکارش غرق شده بود که با صدای دنیل به خودش اومد و لب زد : چیزی گفتی ؟

دنیل : ارشد حالتون خوبه ؟

جیسو کمی درگیر افکارش شد و با بغضش جواب داد : خوبم فقط کمی ذهنم مشغول بود .

جیسو نگران بود چون باباش جواب تلفنش رو نمیداد . دوباره بهش زنگ زد ولی اینبار گوشیش خاموش بود کمی فکر کرد و یادش اومد که وقتی به صحنه جرم رسیده بود یه ماشین فراره کرد و اون نتونست بهش برسه با نگرانی زیرلب گفت : امکان نداره ! نکنه بابام داخل اون ماشین باشه ؟!

به ایستگاه پلیس رسیدن و جیسو به محض اینکه
دنیل رو پیاده کرد ماشین رو گاز داد و از اونجا دور شد . دنیل متعجب مونده بود چون تا حالا جیسو رو اینجوری ندیده بود . جیسو به طرف خونه اش راه افتاد تا اتاق باباش رو بگرده .

جیسو : امیدوارم که کار تو نباشه لیسا وگرنه نمیتونم به این راحتی ازت بگذرم ..

وقتی به خونه رسید با عجله از پله های ساختمون رفت بالا و وارد خونشون شد . به طرف اتاقش دویید و شروع کرد به گشتن اتاق . با عجله لباس ها و کمد های میز باباش رو بهم ریخت و به دنبال یه سر نخی بود که بتونه پیداش کنه . پوشه هایی که روی میز کارش بود رو برداشت و همینجوری یه نگاهی بهش انداخت اما با دیدن عکس هایی که انتظارشو نداشت شوکه شد و پوشه از دستش افتاد .

پاهاش شل شدن و روی زمین نشست با بی حسی به دیوار اتاق زل زد و گفت : بابا تو کی هستی ؟!

خونه ی تام

* لیسا *

تام با عجله لیسا رو به خونه اش برد و آروم گذاشتش روی تختش تا به زخمش که عفونت کرده بود رسیدگی کنه . آروم تیشرت لیسا رو داد بالا و زخمش رو دوباره پانسمان کرد و آروم با گذاشتن دستش روی سر لیسا از پایین اومدن تبش مطمئن شد . نفس راحتی کشید و بلند شد و رفت آشپزخونه تا چیزی برای لیسا درست کنه . وقتی غذا رو آماده کرد برگشت به اتاق که لیسا
رو در حالی دید که داره از پنجره میره پایین .

تام : لیسا داری چیکار میکنی ؟!

لیسا که پنجره رو باز کرده بود و میخواست بپره با صدای تام به پشت سرش نگاهی انداخت و جواب داد : دارم میرم پیش اون عوضی .

تام با تعجب لب زد : من که در مورد جایی که بردیمش چیزی بهت نگفتم ! مگه میدونی کجا بردیمش ؟

لیسا که حواسش نبود و داشت همه چی رو لو میداد بعد حرف تام کمی مکث کرد تا بتونه جوابی رو بهش بده که بهش شک نکنه .

لیسا آروم جواب داد : از عصبانیت اصلاً حواس برام نمونده ..

تام به طرفش رفت و بازوشو گرفت و لب زد : همش بهت میگم استراحت کن ولی تو که گوش نمیدی ..

لیسا روی تخت دراز کشید و تام پتو رو روش کشید
و ادامه داد : خون زیادی ازت رفته پس باید خوب استراحت کنی ..

لیسا سری تکون داد و جواب داد : باشه؛ ممنون تام .

تام لبخندی زد و گفت : من بیرون میمونم؛ راستی گشنته ؟

لیسا : نه .

تام : اگه گشنت شد بهم بگو تا غذاتو برات بیارم ..

لیسا : اوهوم .

تام از اتاق رفت و لیسا هم با مشت کردن دستاش و برای کشتن اون نیکولاس عوضی لحظه شماری می کرد تنها فرصتی که داشت این بود که قبل اینکه تام و بقیه میرفتن پیشش اون نیکولاس رو بدزده و خودش جونشو ازش بگیره . میخواست با عذاب بکشتش تا تقاص پس بده * کم مونده عوضی؛ فقط کافیه فردا بیوفتی دست من اونوقته که من خیالم راحت میشه *

_________________________________________

سلام قشنگا امیدوارم که از خوندن این پارت هم لذت ببرید 😍

Wolf 🐺Where stories live. Discover now