「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟐𝟒」

855 228 140
                                    

بعد از ساعاتی جست‌وجو تونستن یک پمپ بنزین پیدا کنن که اگر خوش شانس میبودن و غارت نشده بود میتونستن چندین گالن پر کنن.

با این حال از اونجایی که شانس با اون‌ها یار نبود پمپ بزنین از قبل غارت شده بود و تنها چیزی که عایدشون شد چندین واکر با یونیفرم پمپ بنزین بود که بلافاصله با ورودشون به استقبالشون اومدن.

جونگکوک کف دستاش رو روی یکدیگر مالید و وسط اونا فوتی کرد تا بتونه کمی گرما دریافت کنه، زمستان نردیک بود شروع بشه.سرباز با متوجه شدن اینکه حتی یک دستگاه هم پر نبود با خشم شلنگ سوخت رو گرفت و به شیشه دستگاه پرتاب کرد.

"خودت رو کنترل کن.سرو صدا میتونه اونا رو جذب کنه"

جونگکوک خسته از حرکات بدون فکر و عصبی مرد زمزمه کرد.سپس تصمیم گرفت به سمت یک دستگاه بره که در یک گوشه قرار داشت و اون رو بررسی کنه، وقتی دکمه شلنگ رو فشرد، درکمال تعحب متوجه شد که بنزین در اون وجود داره.بدون اینکه به سریاز بگه، به سمت ماشین برگشت و شلنگ رو درون باکش فرو کرد تا بتونه تمام باک رو پر کنه.

پس از پر کردن مخزن و پر کردن چندین بطری بنزنین، جونگکوک درون ماشین پشت فرمون نشست و حرکات تخس و کودکانه مرد خیره شد که پا کوبان به سمت فروشگاه کوچک پمپ بنزین رفت تا چندین موادغذایی برداره اما قبل از اون یک واکر رو که از پشت قفسه بیرون اومد بدون تردید کشت.

"بگیرش"

تهیونگ پس از نشستن درون صندلی مجاور وسیله ای رو به سمتش دراز کرد که جونگکوک با گرفتنش دید که یک جفت دستشکش مشکی رنگ بود.سرش رو بالا گرفت و به مرد خیره شد که خونسرد سیگاری روشن کرد و پک عمیقی از اون گرفت.جونگکوک میخواست ازش تشکر کنه اما این کار رو نکرد، میدونست که وقتی سرباز روش رو برمی‌گردوند بهتر بود وانمود کنه که هیج اتفاقی نیوفتاده وگرنه یک بحث و دعوا شروع میشد.

جونگکوک سری تکون داد و با لبخند محوی ماشین رو روشن کرد و از ایستگاه دور شد و به سمت خونه ای که در اون اقامت داشتن حرکت کرد.

در بین راه سکوت بود که درون ماشین طنین انداز میشد، هیچ کدوم حرف نمی زدن و این برای خودشون بهتر بود.جونگکوک هم حوصله این رو نداشت که از سرباز بخواد داخل ماشین سیگار نکشه.این‌گونه بود که می‌تونستن یکدیگر رو تحمل کنن، بدون اینکه جدالی پیش بیاد.نادیده گرفتن همديگر بهترین گزینه بود.وقتی بالاخره به خونه رسیدن، همه وسایلی رو که با هم پیدا کرده بودن برداشتن و بعد از وارد شدن به خونه هانول رو دیدن که درحال کوتاه کردن موهای بلند لی بود.

" من سه جعبه قوطی ساردین و لباس زمستونی پیدا کردم"

لی در حالی که به تنها زن گروه اجازه میداد از شر موهای بلندش خلاص بشه به اون‌ها اطلاع داد.

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ