「𝒄𝒉𝒂𝒑𝒕𝒆𝒓 𝟐𝟓」

1.1K 261 194
                                    

جونگکوک هول زده تا اونجایی که میتونست دختر رو در آغوش گرفت و سعی کرد اتاقی پیدا کنه که در اون پناه بگیرن.هانول رو به آرامی روی سرامیک سرد گذاشت و برای برداشتن وسایلی که روی زمین در راهرو انداخته شده بودن به سمت در رفت و با برداشتن اون‌ها بدون مکث دوباره برگشت و در رو پشت سرش بست.

کوله پشتی اش رو باز کرد و یک بطری آب نصفه شده رو بیرون آورد و به هانول داد تا بتونه آب بدنش رو تامین کنه؛دستاش میلرزید و دیدن رنگ پریده هانول درحالی که عرق سراسر بدنش رو پوشونده بود بدتر به بدتر شدن حالش کمک میکرد.

جونگکوک اصلا انتظار این رو نداشت که بچه به دنیا بیاد؛در مکانی کثیف، بدون نور، در حالی که توسط چندین واکر احاطه شده بودن.قرار بود قبل از اینکه اون موجود کوچک وارد زندگیشون بشه یک مکان آرام و امن پیدا کنن.اما همه چیز اونطور که میخواستن پیش نرفت.جونگکوک سعی کرد خودش رو آرام کنه و بر خودش تسلط پیدا کنه اما هانول اصلا خوب به نظر نمیرسید.

"به من گوش کن هانول، باید شلوارت رو در بیارم تا بفهمم بچه چقد نزدیکه"

به اون اطلاع داد و هانول سرش رو تکون داد و از درد به خودش پیچید.

"و به خاطر مسیح سعی کن داد نزنی وگرنه ما رو پیدا میکنن"

جونگکوک با دستایی لرزون با عجله یک لباس از کوله پشتی اش بیرون آورد و اون رو به دختر داد.

"گازش بگیر، فریادتو خاموش میکنه"

کاری رو که پسر میخواست انجام داد، جونگکوک پیشونی مرطوب و نمدارش رو با پشت دست پاک کرد و با عجله درحالی که تلاش میکرد به دختر آسیبی وارد نکنه شلوار رو از پاهاش بیرون آورد و با خم شدن به سمتش شروع به معاینه اش کرد، وقتی متوجه شد که سطح گشاد شدن دختر بالا رفته، عصبی آب دهانش رو قورت داد.بچه قرار بود به دنیا بیاد و جونگکوک خیلی دوست داشت گریه کنه.

هانول لباس رو از دهانش فاصله داد و با لکنت به سختی زمزمه کرد:"جو-جونگکوک...یادت با-باشه چی بهت گفتم"

جونگکوک چشماش رو بست و سری تکون داد.در یک طرفش نشست و دستش رو فشار داد تا از اون حمایت کنه.لب هاش رو با استرس گاز گرفت، این بدترین وضعیت برای به دنیا آوردن بچه بود.سرش رو به دیوار تکیه داد و به لی فکر کرد، که چه اتفاقی ممکنه برای اون افتاده باشه، آیا برای نجاتشون میاد یا توسط مرده هایی که که به انبار هجوم آورده بودن کشته شده بود؟

مدتی نگذشته بود که صدای قدم های سرگردان مرده ها در بیرون از اتاق طنین انداز شد و این فقط جونگکوک رو عصبی تر کرد.

پس از چند ثانیه، روی زمین خزید و با دستای لرزون پاهای هانول رو درحالی که به چشماش نگاه میکرد، باز کرد و تلاش کرد دختر رو کمی به هوش بیاره.تمان بدن هانول عرق کرده بود، صورتش رنگ پریده و لب هاش ترک خورده بود.

𝙯𝙤𝙣𝙩𝙖𝙣𝙤𝙨 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now