𝘿𝙄𝙀 𝕰32🦋

2.1K 500 50
                                    

_اگر نمیخواد با من حرف بزنه اشکالی نداره اما چرا نمیاد مدرسه که ببینمش؟!

جونگکوک همون‌طور که لیوان‌های خالی شده رو میداد دست بکهیون تا بشورشون یه ریز حرف میزد ؛ اون دو روزِ تمام بود که داشت با تمام قدرت حضور پارک جیمین و پرسش سوالات بی‌سر و تهش رو تحمل می‌کرد و برای سریع‌تر جواب‌ سوالات معلم‌ها رو دادن سر کلاس خودش رو جر و واجر می‌کرد.

اما با وجود تمام این دل مشغولی‌ها باز هم دلتنگیش برای تهیونگ ذره‌ای کم نشد.
دو روز بدون تهیونگ گذشت ؛ دو روز بدون تهیونگ برای جونگکوک سخت‌تر از صد روز گذشت.

بکهیون؟!

اون پسر محبور بود به حرف‌های رفیق کم سن و سالش گوش بده و گاها اظهار نظر کنه تا خدای نکرده جونگکوک با تصور اینکه بکهیون حرف‌هام رو نشنیده پس باید دوباره تکرارشون کنم دوباره از اول ماجرا رو براش تعریف نکنه.

شروع کرد به آبکش کردن لیوان‌های کریستالی: شاید چون نمی‌خواد تو رو ببینه نیومد مدرسه.!

حرف سنجیده‌ای زد اما بهتر بود اگر قبل از اینکه اون کلمات رو به زبون بیار یه فکری هم به حال قلب تیکه تیکه شده‌ی جونگکوک بعد از شنیدن اون کلمات می‌کرد ؛ پسر کوچیک‌تر غمگین بود و این واقعیت رو رنگ موهای سفید شده‌اش برای یکهیون برملا می‌کرد.

موهای سفید رنگش.

دریای ناآروم چشم‌هاش.

و صدای غمگینش که روح بکهیون رو به درد می‌آورد: یعنی ازم متنفر شده؟!
سرش رو بالا آرود و به چشم‌های بکهیون خیره شد
اما من که کاری نکردم.
من هیچ کار اشتباهی نکردم.

پسر بزرگتر می‌دونست که حرف درستی نزده ؛ توی اون لحظه داشت به چی فکر می‌کرد که به خودش اجازه داد همچین چیزی رو به زبون بیاره؟!
دست از آب‌کش کردن ظرف‌ها کشید و بعد از خشک کردن دست‌هاش با قسمت پایین پیشبندش به سمت جونگکوک قدم برداشت.

اون رو محکم در آغوش گرفت.

چطور می‌تونست آرومش کنه اون هم وقتی خودش کسی بود که با حرف‌هاش بهش بدترین احساس دنیا رو منتقل کرده؟!

_متاسفم کوک
محکم‌تر پسر رو در آغوش گرفت و این بار با لحنی پر از ندامت تکرار کرد: متاسفم

اما جونگکوک ؛ چطور می‌تونست احساس بدی که اون کلمات به روحش تزریق کرده بودن رو نادیده بگیره؟!
سرباز‌های بی‌رحمِ احساسِ تخریب کننده‌ی خواسته نشدن تمام وجودش رو به آتیش می‌کشید و وادارش می‌کرد معجون تلخ مرگ رو یک نفس سر بکشه.

پسر بزرگتر بوسه‌ای روی موهای ابریشمی پسر گذاشت ؛ از اینکه خودش مقصر اصلی حال آشفته‌ی جونگکوک شده بود احساس بدی داشت.

نمی‌تونست سکوت کنه ؛ باید همه چیز رو درست می‌کرد: می‌خوای ببرمت اونجا تا ببینیش

بکهیون می‌دونست باید بگه تا حال جونگکوک خوب بشه چون درست بعد از به زبون آوردن همون سوال ساده بود که پسر کوچیک‌تر ازش فاصله گرفت و با امید بهش خیره شد.

وقتی دید موهای پسر رفته رفته رنگ اصلی خودشون رو پیدا کردن و چشم‌هاش با رنگ نقره‌ای امید پر شدن ، بوسه‌ای عمیق روی پیشونی جونگکوک گذاشت: تا من ظرف‌ها رو می‌شورم تو برو لباس‌هات رو عوض کن

جونگکوک لبخند درخشانی زد و با عجله به سمت اتاقش قدم برداشتن اما لحظه‌ای بعد با به یادآوردن مسئله‌ای به سمت بکهیون برگشت: اگر خواب باشه چی؟!
به ساعت بزرگ روی دیوار بار اشاره کرد
ساعت سه‌ی شبه

بکهیون شونه‌ای بالا انداخت و در جوابش لب‌زد: این دیگه مشکل خودشه.

DIE║VKOOKWhere stories live. Discover now