¹⁴

261 35 5
                                    

جو خیلی سنگین بود
جوری که اگه صدای نفس های مساورد نبود آدم احساس میکرد اعضای کل اون خانواده قتل عام شدن
مونلایت روی مبل تک نفره ی نزدیک شومینه نشسته بود و زانو هاش رو بغل کرده بود و به ترک وجود نداشته ی روی دیوار زل زده بود
بدش میومد....از همه چی
از اینکه سیلور  رو ناراحت کرده.از وجود خودش از حروم کرد اکسیژنی که توسط اون تنفس میشه.احساس افسردگی و پوچ بودن میکرد
چیزی که ازش متنفر بود
پدرش می‌گفت همه ی اینا برای اینه که داره می‌ره تو رات ولی مطمئن بود اینجوری نیست
حس هاش روز به روز داشت به سیلور بیشتر میشد و گرگش روز به روز ازش دور تر میشد
کلافه بود و نمی‌فهمید باید چه خاکی تو سرش بریزه
خاک رس؟ خاک باغچه؟ شن؟ هر کوفت و زهر ماری

سیلور سرش روی پای جین بود و روی رون پدرش خط های فرضی میکشید
به این فکر میکرد چی شد که اینجوری شد؟
چی شد که انقدر از هم دور شدن؟
چرا باید اون رابطه ی قشنگ گل منگولی باید همچین سیاه و تاریک بشه
نمی‌فهمید هیچی نمی‌فهمید
احساس پوچی و خلأ میکرد












با عطسه ی مساورد خانواده به جو قبلی برگشت
مساورد و ایزاک با اینکه الان رسما جفت همن کنار اومده بودن
مساورد هودی لیمویی و شلوار جین مشکی ای پوشیده بود و منتظر بود تا همه جمع بشن و ماموریتی که مادر بزرگش به اون سپرده رو تموم کنه

سیلور و مونلایت توی دو مکان مختلف نشستند جوری که مساورد میخواست جیغ بکشه
وقتی همه جمع شدن مساورد شروع به حرف زدن کرد
+جهت اینکه بدونید میخوام در مورد چی حرف بزنم باید بگم که....مونلایت و سیلور....زود کنار هم بشینید تا خودم کنار هم نشوندمتون
سریع اطاعت کردند و بدون ایجاد صدایی کنار هم نشستند
+باید در مورد شما دوتا حرف بزنیم اوکی؟پس ساکت شید و بزارید زرام تموم بشه بعد شروع کنید نق زدن و فحش دادن و به فاک دادن روز کار و زندگیتون.(دستانش رو مشت کرد و شروع به حرف زدن کرد) مونلایت و سیلور...شماها جفت نیستید...درسته عاشق همید ولی جفت نیستید.....و این خب...به خاطر سر به هوایی مامانبزرگ بوده...و تنها راهی که شما دوتا میتونید با هم باشید اینه که.....خب بزارید اینجوری بگم...اگه با جفتتون یکی نشید گرگتون دور میشه و می‌میرید و من میدونم شماها چقدر هم رو دوست دارید پس جدا شدنتون از هم .... باز دوباره باعث مرگ روح هاتون میشه....میفهمید چی میگم؟و شما فقط یه راه حل دارید
سیلور که دلش میخواست زمین و زمان رو با هم پاره پاره کنه گفت:بگو چیه اون فاک مصب
مساورد روی پای ایزاک که روی زمین نشسته بود، نشست و گفت:مادر بزرگ گفت که فعلا برای تو جفتی انتخاب نکرده.....و خب برای مونلایت انتخاب کرده و اون یه دختر بناست که خیلی خوشگله...خودمم عکسش رو که نه خودش رو دیدم و راست میگم....واقعا دختر خوبیه....میتونیم....خب....
مونلایت:خب که چییییبیییییییی؟؟؟؟؟؟
+خبببببب....ما میتونیم اون دختر رو جفت سیلور هم قرار بدیم که باعث میشه شما به نوع تعهد داشته باشید نسبت به هم تا بتونید با هم باشید...اونجوری گرگاتون ازتون بیشتر از این دور نمیشه.....
سیلور که انگار زلزله اومده باشه خودش رو روی مونلایت پخش کرد و زمزمه کرد:میخوام بخوابم....صداتون در نیاد لطفاً .... حالم بده....توروخودا
مونلایت، با موهای سیلور بازی کرد و گفت:بخواب عزیزم...بخواب خوشگل من......چیزی نیست....درست میشه.....همه چیز درست میشه.
و پیشونی اش رو بوسید.





















بعضی اوقات زندگی بازی های رو جلوی پات میزاره که  باور نمیکنی ، اینا توهمن؟ واقعیتن؟ یا چی؟ هر کوفتی که هست روی زندگیت تاثیر میزاره جوری که زندگیت تقسیم به دو نیم میشه قبل از اون اتفاق و بعد از اون اتفاق.....لبخند های واقعی ای رو دیدم که بعد از همچین اتفاق هایی حتی تبدیل به حلال هم نشده اند....چه برسه به لبخند های واقعی و درخشان.



_________________________________
جججججیییییزززززز
چخبر؟
فقط جهت پیر نشدنتون
و خب یه جورایی شاد کردنتون قبل از
بلا های آسمانی ای به نام امتحانات دی ماه
اولین امتحانتون چیه؟
خب دیگه
بای بای

another side (S2 of another one)Onde histórias criam vida. Descubra agora