*2*

119 51 8
                                    

ییشینگ خشک شده بود و کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورد. حس می‌کرد تمام بدنش فلج شده است و دانه‌های درشت عرق روی گردن و تیره کمرش می‌لغزیدند. مرد ظالم روبه‌رویش با به زبان آوردن یک اسم ناچیز، انگار افساری به گردنش انداخته و قدرت انجام هرکاری را ازش گرفته بود. انگار آن اسم، کلیدِ گم شده صندوقچه‌ی خاطرات خاک‌خورده‌ی کنج قبلش بود که حالا ناگهانی باز شده بود:
" - ییشینگا... بدو! بدو پسر بدو! فقط یکم دیگه تا تپه مونده. بعدش می‌تونیم استراحت کنیم!"

"- ییشینگا... مجبور نیستی انجامش بدی. هیونگ برات اینکارو می‌کنه... این ماموریت با من. من گزارششو می‌نویسم. خیالت راحت باشه، هوم؟"

"- اوه خدای من باورم نمی‌شه! بچه‌ی گستاخ! این الان یه اعترافه ییشینگا؟"

"- آه ییشینگا... ییشینگ عزیز من.. تو منو دیوونه می‌کنی..."

"- ییشینگا نظرت چیه بعد از بازنشستگی بیایم اینجا زندگی کنیم؟ فقط یکم تعمیرات و رنگ‌آمیزی می‌خواد. پسر! من واقعا عاشق این شومینه‌ی هیزمی‌ام! هاها اصلا چرا بعد از بازنشستگی؟"

"- ییشینگا! به نظرت روزی می‌رسه که خودمون ماموریت خودمون باشیم؟

+ یااا هیونگ!!

- بیخیال پسر! بهش فکر کن. خیلی هیجان‌انگیزه! عین رمان‌های جنایی آمریکایی. فرمانده‌ای که سرباز زیردستش رو می‌کشه! اوه نع! این خیلی کلیشه می‌شه. بهتره تو این‌کارو بکنی! سربازی که مجبور می‌شه فرمانده‌شو بکشه!

+ هیونگ دهنتو ببند!!

- یاا این چه وضع حرف زدن با فرمانده‌ته؟

+ الان که با دندونام یه مُهر گنده رو لپ‌های فرمانده زدم، بهت نشون می‌دم!!

- یااا ییشینگا!!! "

و صدای خنده، فریادهای پر از خوشحالی، خاطرات، خاطرات...

ییشینگ تا مرض دیوانه شدن پیش رفت و قلبش تیر کشید؛ خم‌ شد، دست روی زانوهایش گذاشت و نالید:
- لعنت بهت جونمیونِ عوضی!!!

نیشخندی که مهمان لب‌های جونمیون شد، صدادار و شیطانی بود. از ضعف او لذت می‌برد. این نامردی بود چون قرار گذاشته بودند در چنین موقعیتی کسی جِر نزند! قرار بود که اگر روزی چنین اتفاقی افتاد، محترمانه و حرفه‌ای، کار همدیگر را تمام کنند و همین!

ولی حالا جونمیون کمی دلخور بود. شاید می‌‌خواست مرد روبه‌رویش خیلی منحصر به‌ فردتر رفتار کند. مثلا بگوید "بیا با هم فرار کنیم" یا اینکه "نمی‌ذارم تنها باشی و من هم همراهت میام. هرجا که بری..."

ولی او فقط ماموریتش را می‌دید و این قلب جونمیون را می‌شکست. البته که بهتر از هرکسی از قاعده و قوانین کارشان خبر داشت ولی... دیگر یک دلخوری کوچک که می توانست برای خودش داشته باشد؟

Soldier And CommanderWhere stories live. Discover now