- رفت؟
+ بله. خواستم جلوشونو بگیرم ولی نشد...
- کله شق!
جونمیون زیر لب گفت و پوست لبش را میان دندانش گرفت. ییشینگ بعد از اینکه بحث با او را بینتیجه دیده بود، از شدت عصبانیت ترکش کرده و از خانه بیرون زده بود؛ آن هم در آن اوضاع خطرناک!
- فرمانده...
چانیول آهسته گوشهی تخت نشست و جونمیون، منتظر خیرهاش ماند:
- به نظرم حق با ایشونه. ملاقات با کلنل، الان خطرناکترین کاریه که میشه انجام داد. فرمانده جانگ درست میگن، این دیدار هیچ فایدهای جز تهدید شدید برای جون شما نداره. کلنل... کلنل بهتون رحم نمیکنه!+ چانیولا! من نمیتونم اینجا قایم شم وقتی که دونفر از نزدیکترین آدمای زندگیم بخاطر من اذیت میشن. کلنل با اونا کاری نداره، منو میخواد! اون کسیه که خیلی خوب اهل معاملهست، من بهتر از هرکسی میشناسمش.
- ولی فرمانده! اونا اونجان چون میخواستن از شما محافظت کنن. ملاقات شما با کلنل فقط تلاششون رو هیچ و پوچ میکنه. یکمی صبر کنید، فرمانده جانگ حتما یه راهحلی پیدا میکنن.
+ باید بهم اعتماد کنین. من تا حالا کاری کردم که به ضرر کسی باشه؟ هوم؟ من نهایت تلاش...
- بهت اعتماد کنم؟
صدای عصبانی ییشینگ که ناگهان در چهارچوب در اتاق ظاهر شده بود، نگاه دو مرد را به سمت او چرخاند:
- من دیگه به خودمم اعتماد ندارم. اون وقت به تو اعتماد کنم؟ تویی که ثابت کردی بخاطر دوستات عقلتو از دست میدی و دست به کارایی میزنی که خودتو به کشتن و بقیه رو دق میده؟! هنوز جای بیعقلیت سر ماجرای سونگهو خوب نشده...چندبار با خشم، مشت محکمش را روی قلب خودش کوبید و حرصیتر صدا بلند کرد:
- هنوز این قلب لعنتی من خوب نشده، هنوز درد دارم و وقتی اون روز جهنمی یادم میاد، مثل مار به خودم میپیچم و مثل سگ زوزه میکشم! و تو؟ تو دقیقا دوباره داری همون گوه قبلی رو تکرار میکنی کیم جونمیون!چیزی که در دستش بود و برای اوردنش از داخل ماشین، خانه را ترک کرده بود، با ضرب به سمت جونمیون پرت کرد که به سینهاش خورد و روی پتو افتاد:
- بگیرش! این فلش پر از همهی اون مدارک کوفتیایه که الان بخاطرش توی این اضطراب و کثافتیم! تو هیچوقت به حرف من گوش ندادی؛ نه اون روز که بهت گفتم پی این قضایا رو نگیر، نه اون روز که بهت در مورد ماجرای سونگهو و تلهی کلنل هشدار دادم و نه حالا! باشه؛ هرکاری دوست داری بکن. من دیگه اصلا جلوتو نمیگیرم. فقط اینکه من دیگه نیستم؛ من یکی دیگه برای تو عزاداری نمیکنم جونمیون شی!!ییشینگ بیوقفه و بدون اینکه فرصتی به کسی بدهد، حرفهایش را زد و بعد دوباره همانطور که آمده بود از اتاق خارج شد.
![](https://img.wattpad.com/cover/330110515-288-k929507.jpg)
YOU ARE READING
Soldier And Commander
Fanfiction* سرباز و فرمانده * روزی میرسه که ما ماموریت هم میشیم. اون روز کسی نباید جر بزنه! Couple: SuLay, XiuChen Genre: Romance, Angst, Criminal Written by: Phonix_L1485 این اولین مینی فیک من و اولین کارم تو واتپده. امیدوارم دوستش داشته باشید♡