••༄Last Person༄ ••

1.3K 249 388
                                    

ازت بیزارم! چرا باهام اون کار رو کردی؟! چرا عاشقت شدم؟!
چرا من؟! از بین این همه آدم که می‌تونستی روشون دست بذاری، چرا من؟
دیگه نمی‌خوام ببینمت ولی... بدون تو می‌میرم.
من حالا باید چی‌کار کنم؟
انگار مغزم از کار افتاده و دیگه تنها چیزی که بهش فکر می‌کنم اینه که من بدون تو اصلا می‌تونم نفس بکشم؟
چرا نفس‌هام رو گرفتی...

***

"درها... درها رو قفل کردن. ما این داخل زندانی شدیم!"

اون سرباز فقط چند ثانیه رو به صورت یونجون خیره موند و با چشم‌هایی که ترسیده‌تر از هر زمانی بود فقط تونست زیر لب یک چیز رو تکرار کنه:

"فرمانده!"

بعد قدم‌های تندش رو سمت دری برداشت که هیچ ایده‌ای نداشت چطوری باید بازش کنه.
جیمین بازوش رو گرفت تا نگهش داره ولی جونگکوک پسش زد. داشت سمت اون در می‌دوید!
جیمین رو جا گذاشته بود ولی یونجون تونست جلوش رو بگیره. قدم‌هاش رو سد کرد و با گرفتن شونه‌هاش سعی کرد تکونش بده تا به خودش بیاد.

"جونگکوک! کجا؟!"

"به نظرت کجا؟ میرم اون در لعنتی رو بشکنم!"

کوک تقریبا داد زده بود و توجه افرادی که اطراف اونها بودن جمع شد ولی یونجون صداش رو پایین‌تر آورد و وقتی مطمئن شد حواس سربازها دوباره پرت شده نزدیک صورت پسر گفت:

"نمی‌شکنه! من و جیمین تلاش کردیم... اگه الان سمت اون در حمله کنی تمام سربازای این داخل می‌فهمن زندانی شدن! یه قیامت درست میشه و از کنترل خارج می‌شن!"

کوک عصبی خندید و موهاش رو با دستش عقب داد. به سربازهایی که با خیال راحت می‌خندیدن و استراحت می‌کردن نگاه کرد و دوباره سمت یونجون چرخید.

"فکر می‌کنی نمی‌فهمن؟ تا چند دقیقه‌ی دیگه اون قیامت راه میفته یونجون."

"خیلی‌خب! پس باید قبلش یه فکری بکنیم! تو اول آروم باش..."

جونگکوک بدون صبر دوباره می‌خواست اون پسر رو پس بزنه و بره و یونجون باز هم محکم نگهش داشت.

"چرا نمی‌فهمی جونگکوک! آروم بگیر تا یه فکری بکنیم!"

"چه فکری؟! فرمانده اون بیرون تنهاست! بینشون تنهاست لعنتی ولم کن برم! "

اون سرباز با تقلا می‌گفت و دیگه کم کم داشتن وسط جمعیت تابلو می‌شدن. تا وقتی که جیمین از پشت یقه‌ی اون سرباز بی‌فکر رو گرفت و کشید و توی صورتش داد زد:

𝐓𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲 𝐞𝐢𝐠𝐡𝐭 𝐃𝐞𝐠𝐫𝐞𝐞 𝐂𝐢𝐫𝐜𝐮𝐢𝐭Where stories live. Discover now