𝟏

356 57 9
                                    

سلام.
این نوشته از کاپل کریسهو به کوکوی بازگردانی شده. اگر دوست داشتین مطالعه کنین.

───※ ·❆· ※───

در مدرسه ی کاناداییِ شهر ویلت به سال ۱۹۳۲ ، دختران و پسرانِ زیادی از نقاط مختلف آمریکا درس می خواندند. از خانواده هایی با سطوح درآمدیِ متفاوتی بودند اما پشت میزهای مؤسسه آموزش عالی مادام بکنتسهای، همه ی طبقاتِ اجتماعی با هم برابر میشدند. از آن روپوش مدرسه متحدالشکل هم نمیشد فهمید کدامشان از خواص است و کدامشان از عوام.

فرق شان فقط در این بود که شاگردان معمولی چهره ی ساده تری داشتند و گرد و غبار سختی روزگار در آن عیان بود، اما در چهره ی شاگردان اعیان زاده نشاط بیشتری دیده میشد.

مدیرِ مدرسه، آقای جئون جونگ کوک، اصالتا چینی_ کانادایی بود و در موسسه آموزش عالی مادام بکنتسهای در کنار مدیریت، ادبیات فرانسه تدریس میکرد. گاهی از کناره او را میدیدم. در غروب های گرم هم صدایش را می شنیدم چون موقع درس دادن درها را باز می گذاشتند. هر طرف هم که می رفتم اسم او به گوشم می خورد و چیزهایی درباره اش میگفتند. ساختمان مدرسه سالن چهارگوشِ بزرگی بود بین قسمت مسکونی که من و خانم بوگن آنجا ساکن بودیم و قسمت آموزشی!

مادام بوگن، ناظم مدرسه همیشه خودش شخصا بر کلاس های آقای جئون نظارت می کرد. می گفتند که رفتار شسته رفته ی مادموزل، فراست و توجهی که نشان می داد آقای جئون را  تحت تأثیر قرار میدهد و به همین دلیل برای او احترام زیادی قائل بود. البته مادموزل فقط بلد بود تا مدتی دل کسی را به دست آورد. اما ادامه پیدا نمی کرد. بعد از یک ساعت مثل شبنم بخار می شد و مثل تار عنکبوت از بین می رفت.

اما بالاخره همین زن رابط من در ویلت شده بود تا این شغل را پیدا کنم... یک معلمِ جغرافیا!

این مدیر جئون همیشه با من سرِ لج داشت. گرچه بیشتر اوقات سکوت میکردم و سعی ام بر آن بود که کوچک ترین حرفی که احتمال بحث پیش آمدن داشته باشد را بر زبان نیاورم، اما ایشان همیشه کوچک ترین نکته و مبحثی و حتی حرکاتِ مرا به جدل و بحث تبدیل میکرد.

یک روز صبح، خانم بوگن به اتاقم آمد و از من خواست کشوهایم را باز کنم و لباسهایم را نشانش بدهم. من هم بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم، همین کار را کردم.

خوب که همه را زیر و رو کرد، گفت: خب، بهتره یک دست کُت و شلوار نو داشته باشی.
رفت و بلافاصله با یک کاور کُت برگشت و گفت: لطفا این هدیه ی بی اهمیت رو از من قبول کن.

با تشکر کاور را گرفتم و باز کردم....اما در کمالِ تعجب یک کُت صورتی رنگ داخل آن قرار داشت!

𝙑𝙞𝙡𝙡𝙚𝙩𝙩𝙚 / 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃Where stories live. Discover now