𝟔

71 32 5
                                    

تمام غروب منتظر ماندم. اما درعین دلگرمی بسیار میترسیدم. ترسم بسیار گران بود. سرد بود و عجیب، همراه و هم بازی تشویش و اضطرابی که تخفیف نمی یافت.

ساعت های اولیه طولانی و آهسته می نمودند. ذهن و روحم چنگ انداخت به دامان گریزنده آخرین ساعت. ساعت ها مانند ابر  روان گذشتند... مانند سفینه ای که پیش از طوفان می خرامد.
بله، سپری شدند. تمام آن روز طولانی سوخت و تمام شد، مانند کنده ای که در شب کریسمس می سوزد و به انتها می رسد. سرخی انتهای روز هم محو شد. من ماندم و سایه های سرد کبود، سوسوهای کمرنگ و خاکستری رنگ شب.

همه معلم ها رفته بودند. من هنوز توی کلاس یازدهم بودم که تاریک شده بود. مقرراتی را که هیچگاه فراموش نکرده بودم و همیشه مراعات کرده بودم، این بار اصلا به فکرشان نبودم.

نمی دانم چه مدت از این سر کلاس به آن سر کلاس رفتم. ساعت ها سرپا ایستاده بودم. بی اختیار، نیمکت ها و میزها را جابه جا میکردم. راهی از این سر اتاق به آن سر اتاق برای خودم باز کرده بودم. راه می رفتم، و هنگامی که مطمئن شدم همه به خواب رفته اند و دیگر کسی چیزی نخواهد شنید، بله، در این هنگام، بالاخره گریه ام گرفت. با اطمینان به شب و با اعتماد به تنهایی، دیگر جلوی اشک های تلنبار شده ام را نگرفتم و بند از چشمم گسستم. دلم کاسه خون شد. اشک راه خود را به تمام وجودم می گشود. در این مدرسه، غم و غصه مگر حرمت داشت؟

کمی بعد از ساعت یازده، که واقعا دیروقت به حساب می آمد، در باز شد... آرام اما نه دزدانه. شعله چراغ بر نور مهتاب افتاد.

مادام بوگن وارد شد.با همان حالت های خونسرد همیشگی اش. دَر را طوری باز کرد انگار برای کاری عادی آمده باشد. چیزی هم به من نگفت. رفت به طرف میزش، کلیدهایش را برداشت و ظاهرا دنبال چیزی گشت. به گشتن مَن درآوردی اش ادامه داد. آرام بود، خیلی آرام. حالم طوری نبود که این نقش
بازی کردن را تحمل کنم. حال عادی نداشتم، چون دو ساعت بود که دیگر بیم و پروای همیشگی ام از وجودم رخت بربسته بود. من که در شرایط عادی با اشاره ای و کلمه ای تأثیر می پذیرفتم و تبعیت میکردم، در آن
لحظه هیچ قیدی را تحمل نمی کردم و به هیچ محدودیتی اعتنا نداشتم.

رویش را سمت من برگرداند و گفت: مقررات اینجا اجازه این همه موندن رو نمیده آقای کیم.

جوابی ندادم. همچنان قدم می زدم. آمد و کنارم ایستاد.
سعی کرد با متانت حرف بزند. گفت: بگذارید شما رو به آرامش دعوت کنم. بیایید با هم بریم طرف اتاق تون.

گریه میکردم. هنوز صورتم جاری از اشک بود. گفتم: نه! شما نمی تونید من رو آروم کنید.

گفت: به تخت تون که برید چشمتون گرم می شه. داروی مسکن بهتون میدم.

داد کشیدم و دستانم را روی صورتم گذاشتم. بدون آنکه راهی برایم مانده باشد با صدای بلند جیغ کِشیدم و هِق زدم. صورتم از اشک و التهاب خیس شده بود و میسوخت. ردِ خیس اشک های پِی در پِی موهایِ روی صورتم را هم خیس کرده بود.

𝙑𝙞𝙡𝙡𝙚𝙩𝙩𝙚 / 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃Where stories live. Discover now