𝟑

118 39 11
                                    

دیگر بهار رسیده بود و هوا ناگهان گرم شده بود. این تغییر فصل باعث می شد که من و احتمالا خیلی های دیگر موقتا بی حال تر بشویم. کار بیشتر مرا خسته میکرد، و بعد از روزهای رخوت نوبت به شب های بیخوابی میرسید.


یک روز یکشنبه، بعدازظهر، پس از نیم فرسخ پیاده روی، خسته و کوفته از اداره ی فرهنگ برگشتم و پناه بردم به خلوتگاه خودم، و با رضایت نشستم پشت میزم و آن را بالش دست ها و سرم کردم.



ِ زمزمه زنبورهای آلاچیق را روی شیشه


می شنیدم، و آن طرف در پشتِ شاخ و برگ های سنوبر مادام بوگن را دیدم با چند دوست که آن روز ناهار مهمان او بودند و حالا داشتند در گذرگاه میانی باغ، زیر شاخه هایی قدم می زدند که در آن فصل شکوفه داده بودند. رنگ لباسشان خالص و گرم بود، مانند برف کوهستان به هنگام سپیده دم.



موقعی که داشتم به چهره های پر نشاط و شادابشان نگاه میکردم، رفته رفته چشم هایم خیره ماندند و بعد هم پلک هایم روی هم افتادند.


خستگی ام، گرمای روز، زمزمه زنبورها و پرنده ها، همه و همه برایم عین لالایی بودند، و بالاخره خوابم برد.



دو ساعت گذشت بدون آن که متوجه بشوم. وقتی چشم باز کردم، خورشید به پشت عمارت های بلند رفته بود، باغ و اتاق دیگر روشن نبودند، زنبورها به خانه شان رفته بودند، و گل ها داشتند بسته می شدند. از آن


مهمان ها هم خبری نبود. همه گذرگاه ها خالی بودند.




بیدار که شدم، کاملا احساس راحتی میکردم. اصلا سردم نبود.


درحالیکه بعد از دو ساعت بی حرکت نشستن قاعدتا می بایست سردم شده باشد. صورت و دست هایم از فشاری که روی میز آورده بودم کرخت نشده بودند. بله، به جای چوب خشکی که سرم و دست هایم را روی آن گذاشته بودم، پارچه ی نرمی که به دقت تا شده و بالش من شده بود و ملحفه ی دیگری هم دور بدنم پیچیده شده بود. آن پارچه ها را تا به حال ندیده بودم و عطرِ خوشی می دادند.



چه کسی این کار را کرده بود؟ این دوست من که بود؟ کدام یک از معلم ها، کدام یک از شاگردها؟ کسی جز سن پیر نزدیک من نبود.


کدامشان این هنر و فکر را داشت که اینطور با محبت و ظرافت رفتار کند؟


اصلا کدامشان عادت به چنین کاری داشت؟ کدام شان قدمی به این سبکی و دستی به این نرمی داشت که من در چرت روزانه ام اصلا


نه صدای پایش را شنیده بودم و نه متوجه حرکت دست هایش شده بودم؟



اصلا چنین کارهایی از سن پیر سر میزد؟ سن پیر اگر هم می خواست کاری کند بی برو برگرد مرا از روی صندلی ام به پایین پرت میکرد.



ِبالاخره به این نتیجه رسیدم: کار مادام بوگن است. دیده خوابم برده و نگران شده که مبادا سرما بخورم.

𝙑𝙞𝙡𝙡𝙚𝙩𝙩𝙚 / 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃Where stories live. Discover now