𝟒

89 34 4
                                    

پنجشنبه بعدازظهر، مادام بوگن صدایم زد و پرسید که فرصت دارم به سر شهر بروم تا چند قلم جنس از چند مغازه برایش بگیرم، یا نه.
من که کاری نداشتم گفتم در خدمتش هستم. فهرستی از لوازم کم آمده ی تحریر و گچِ تخته سیاه به دستم داد که در مدرسه تمام شده بود.

لباسی مناسب هوای ابری و عبوس آن روز پوشیدم و از ساختمانِ مسکونی به طرف درب خروجیِ موسسه مادام بکنتسهای قدم برداشتم.

همینکه خواستم چفت نرده ای را بِکشم، صدای بلندی از پشتِ سر اسمم را صدا زد.
رویم را برگرداندم و دیدم که دوشیزه فنشا دنبالم میدود.
نگاهی به چهره ام انداخت و بعد با همان ذوقِ لطیف همیشگی اش گفت: _ببخشید، آقای کیم، میشه لطفی در حقم کنید البته اگه براتون بار اضافی به حساب نیاد.

من البته "غلط می کردم" اگر مخالف حرف او عمل کنم. دوشیزه فنشا سبد قشنگی با خودش آورده بود، پر از میوه های عالی گرمخانه ای، قرمز، رسیده، اشتهابرانگیز، وسط برگ های سبز براق، و ستاره های زرد کمرنگ که نمی دانستم از کدام گل و گیاه عجیب و غریبی بودند.

گفت: _لطفا بگیرید، سنگین نیست، به سر و وضع پاکیزه شما هم لطمه ای نمیزنه، چون چیزی نیست که خدمتکارها دستشون بگیرن.

سبد را از دستانش گرفتم و به چهره اش خیره ماندم.
سر پایین انداخته بود، دیدم رنگِ صورتش عوض شد و این پا و آن پا کرد. انگار سختش بود حرف بزند.

_ میشه لطف کنید این سبد کوچیک رو بدید به .... _طوری که به چین های دامنش خیره شده بود، آب دهانش را فرو داد و در همان حین ادامه داد _بدینش به خونه مادام والراوان. تو محله قدیمی باس ویل زندگی میکنه، کوچه ی شماره سه ،البته راهش کمی طولانیه، اما تمام بعدازظهر فرصت دارید عجله ای نیست. آقای کیم عزیز من لطف شما رو فراموش نمیکنم.

سری به نشانه ی فهمیدن تکان دادم و بالاخره از محوطه ی موسسه مادام بکنتسهای خارج شدم.

کارم در مغازه ها مدتی طول کشید، ولی هرطور بود سفارش های مادام بوگن را انجام دادم.

حالا فقط مانده بود رساندن آن سبدِ خوش رنگ و لعابِ میوه.

بدم نمی آمد زیاد راه بروم، آن هم تا دلِ باس ویل. آسمان غروب، بر فراز شهر، داشت شبیه توده فلزی سیاه و کبودی می شد که دورتادورش گداخته بود و آهسته آهسته به سرخی می گرایید.

ساعت نامعلومِ برجِ بزرگ شهر، عددِ نامعلومی داشت. انگار سه ربع بعد از پنج را می نواخت. رسیده بودم به خیابان و خانه ای که دوشیزه فنشا نشانی اش را داده بود. البته خیابان نبود، بلکه قسمتی از یک میدان بود. آرام بود، لابه لایِ درزِ سنگ های عریضِ خاکستری، علف روییده بود، خانه ها بزرگ بودند و قدیمی به نظر می رسیدند... از این میدان خلوت که می گذشتم، قطره هایی به درشتی سکه پنج فرانکی آهسته آهسته سنگفرش را خیس می کرد. در آن محدوده هیچ نشانه یا علامتی از انسانی نمیدیدم جز شکل و شمایل کشیشِ به نسبت کهنسال و بی رمقی که خمیده و عصا به دست از گوشه ای می گذشت.

از همان خانه ای بیرون آمده بود که من به طرفش می رفتم. ایستادم مقابل دری که تازه پشت سرش بسته شده بود، و زنگ را به صدا درآوردم، برگشت و نگاهم کرد. زود هم نگاهش را برنگرداند. شاید مرا با آن سبد میوه های تابستانی، و ظاهر بی ابهتی که از
ملیتم ناشی می شد، وصله ناجوری در آن مکان می دید.

کشیش نگاهی به من انداخت. طوری که انگار با چشمانش می پرسید آنجا چه کار دارم.

چون گوش جناب کشیش سنگین بود، کمی برایش سخت بود بفهمد که من باید مادام والراوان را ببینم و سبد را به خودش بدهم.

 
بعد از اینکه چند بار تکرار کردم که برای دادن هدیه آمده ام، با زبانی که انگلیسی نبود، بلکه انگار نوعی زبان بومی بود، بهم فهماند که از آن دَر عبور کنم، و خودش تا بالای پله ها همراهم آمد. رسیدم به جایی شبیه سالن و همانجا ماندم به حال خودم.
اتاق بزرگی بود با سقف قدیمی قشنگ و پنجره های رنگی شبیه پنجره های کلیسا. اما خالی بود و به سبب تاریکی طوفانی که در راه بود بسیار دلگیر به نظر میرسید. توی آن اتاق کوچک تری بود، اما کرکره تنها پنجره آن بسته بود. با این حال، در تاریکی هم گوشه هایی از اسباب و اثاث آن دیده می شد. همین مختصر را هرچه بود تماشا می کردم تا بفهمم چه هستند. بخصوص مجذوب شکل و شمایل تابلویی شدم که روی دیوار بود.
کمی بعد، سایه ای روی پله ها افتاد و عاقبت متوجه حضورِ زنی شدم.
پیرهن گلدوزی شده ای به تن داشت گوشواره های براقی که طوری می درخشیدند که معلوم بود نه عاریه اند نه بدلی. انگشترهایی به انگشت های استخوانی اش بود که حلقه های کلفت شان ارغوانی رنگ بود. گیسوان براقِ قهوه ای رنگی داشت و نگاهش نافذ و پر صلابت بود.
با صدای غضبناکی که انگار می خواست مرا  بازخواست کند، پرسید: "چه کار دارید؟"
سبد را تحویل دادم و پیغامم را گفتم.
پرسید: "همین؟"
گفتم: "همین."

با لحنِ تمسخر آمیزی جواب داد: واقعا که به زحمتش می ارزید.
برگردید پیش دوشیزه فنشا و بهشون بگید من خودم هروقت بخوام میتونم میوه بخرم، و نیازی به صدقه از دیگران هم ندارم.

بعد طوری که دامنِ بلندش را جمع میکرد، پشت کرد به من و داخلِ سرسرا برگشت.
درست لحظه ای که پشت کرد، صدای رعد بلند شد و نور صاعقه آن سالن و اتاق خلوت را روشن کرد.

درباره دوشیزه فنشا چه فکری می بایست بکنم؟ آشناهای عجیب و غریبی داشت.

باران سیل آسا می بارید. انگار آسمان پایین آمده بود. ابرها که ساعتی پیش تر به رنگ قرمز درآمده بودند، حالا با تمام تیرگی و
سیاهی شان سفید شده بودند، انگار از ترس. نور صاعقه خیلی شدید بود و صدای رعد هم انگار از کنار آدم بلند می شد. این طوفان به سرعت بر فراز ویلِت به راه افتاده بود و با شتاب به طرف پایین می آمد.

از سالن خالی مادام والراوان خارج شدم و پناه بردم به راه پله سرد. در پاگرد جایی برای نشستن بود. همان جا منتظر ماندم تا باران کمی بند بیاید تا بتوانم برگردم.

یک نفر آرام آرام از راهروی بالای پله ها آمد طرف من. همان کشیش پیر بود.
رو به من کرد و با صدای مهربانی گفت: _ مسلما نمی خواید اینجا بشینید. و مسیح هم ناراحت میشه اگر بفهمه با مهمان این خانه اینطوری رفتاری شده.

با چنان اصراری از من خواست به سالن برگردم که اگر نمی پذیرفتم بی نزاکتی بود. اتاق کوچک مجهزتر و راحت تر از اتاق بزرگ بود. کشیش مرا به همین اتاق برد. اتاق کوچکِ بسیار دلگیری بود.
روی صندلیِ مقابل نشست تا مثلا کنارم باشد.

خیلی ملایم پرسید:
_نکنه توی این خیابون های خیس و زیر این بارون راه درازی رو باید برید، بله؟

جواب دادم : _بله بیشتر از یک فرسنگ.

_کجا زندگی می کنید...؟

_تو ساختمون مسکونی مؤسسه مادام بکنتسهای.

طوری که انگار متعجب شده باشه، انگشتانش را روی لبش گذاشت و گفت:
_عجب! پس باید شاگردم رو بشناسید. جونگ کوک جئون.

_آقای جئون؟ مدیرِ موسسه رو میگید؟

_بله، خودشه.

دیگر چیزی نگفتم و طوری که سر پایین انداخته بودم، به روی چروک لباسم دست کشیدم.

طوری که دستانش را روی میز چوبی بهم گره کرده بود، گفت: _میدونید چندین سال پیش قرار بود با مادام بوگن ازدواج کنن. اما خب بعد مسائل شغلی مطرح شد و بعد هم مانع درست شد...

با این حرف سرم بی اراده بالا آمد و به روی چهره پر چروکش معطوف شد.

_من هم اون زمان خیلی مایل بودم متقاعد بشه. مادام بوگن زنِ تحصیل کرده و حواس جمعیه. ازدواج با اون حتی مدیریت مدرسه رو هم براش راحت تر میکرد....ولی خب خودش نخواست.

نمی دانم این حسِ خفگی و دردِ در سینه چطور یکدفعه به سراغم آمد. حس کردم حالِ خوبی ندارم و اگر بیشتر آنجا بنشینم تحمل حرف های او برایم سخت تر میشود.

بدون آنکه حرفی بزنم از جا بلند شدم و از آنکه اجازه داده بود در زیر آن بارانِ سیل آسا، در آن اتاق پناه بگیرم، تشکری کردم.
موقعِ رفتن وقتی تا دمِ درب به دنبالم آمد، رویش را سمت من گرفت و جمله ی کوتاهی کنار گوشم نجوا کرد.
_پسرم! همان خواهی شد که خواهی شد.

غیب میگفت. از جمله اش چندان خوشم نیامد و چیز زیادی نیز نفهمیدم. کمتر کسی میداند در آینده چه خواهد شد.

هنگامی که به موسسه برگشتم، خورشید غروب کرده بود.
غذای اندکی را در قابلمه مسی گرم کردم و پشتِ میز عصرانه منتظر نشستم. کمی بعد قامت مادام بوگن در چارچوب در نمایان شد. آمده بود کاغذ های خرید را از روی میزم  بردارد. نگاهِ مختصری به من انداخت و با خنده و خوشرویی پرسید: _ هدیه ی دوشیزه فنشا رو تحویل دادید؟

سر بالا گرفتم. حس میکردم بعدِ آن حرف های بعد از ظهر دیگر نمیخواهم تا مدتی با او روبه رو شوم. اما اشتباه میکردم‌. نمیدانم چِه شد اما تقریبا هر آنچه در آن بعد از ظهرِ بارانی، گذشته بود را جزء به جزء برایش تعریف کردم.

تکخندی زد و مختصر شانه ای بالا داد. _ اون مربوط به سال ها پیشه. اون هم سال های سال.....موقعی که آقای جئون می خواست فارغ از واقعیت های زندگی و به جای تشکیل خانواده بره سراغ به اصطلاح آرزو های دور و داز... اوه! اگه حتی نصف عجایب رفتار های مدیر جئون رو می شناختید، خندتون می گرفت! ....گرچه که گفته نمیخواد ازدواج کنه اما مسلما به زودی پشیمون میشه .

بعد مکثی کرد و خنده ی مستانه ای سر داد_ فکر میکنم هیچ زنی تو دنیا بیشتر از من اون رو نمیشناسه و نمیتونه باهاش زندگی کنه.

ایستاد و دستی به دامنش کشید و هنگام بیرون رفتن از چارچوب در، سرش را طرف من برگرداند و گفت_ نباید به این جور مسائل فکر کنید آقای کیم. شامتون رو بخورید، و این مسائل رو به خصوص مدیر جئون رو فراموش کنید. شب بخیر!

بعد خرید های مدرسه را در دستش گرفت و از آشپزخانه بیرون رفت.

"مدیر جئون رو فراموش کنید." این حرفِ آخر مادام بوگن بود. مادام بوگن زنِ عاقلی بود اما نباید این ها را بر زبان می آورد.

می بایست آن شب مرا آرام به حال خودم می گذاشت... نه هیجان زده، بلکه بی تفاوت... نه کنجکاو، بلکه تنها در خلوت خودم با خیالات خودم و تصورات خودم درباره دیگران... بله، مادام بوگن نباید مرا حتی در عالم فکر و خیال ربط میداد به این شخص که مثلا می بایست فراموشش کنم.

چِه حرفی میزنی مادموزل بوگن؟ فراموشش کنم؟ آه! کشیش و او عجب نقشه حکیمانه ای کشیده بودند تا فراموشش کنم... عجب حکمایی!
حالا که دوستش داشتم. حالا که احساس میکردم او هم ممکن است به من فکر کند. حالا که ملایمتی همچون شبنم زودگذر
که در گرما، زودرنجی هایش بخار میشود، در او دیده بودم.

حالا که مدت ها بود در دالان خیال پیش خود تصور میکردم چگونه باید به او عشق بورزم.

قبل از امروز، آخر من از کجا میفهمیدم که قرار بوده روزی به اختیار همسرِ یکدیگر شوند! حالا که حس میکردم دریچه ی قلبم به روی آن مرد گشوده شده، انگار آن کشیش خشک مذهبی و مادموزل دست به یکی کرده بودند تا مرا از او جدا کنند.

مادام بوگن!...کشیشِ پیر! ... ولم کنید! ولم کنید. نمی بایست این چیزها را به فکرم می آوردید. حالم به شدت گرفته بود. ای کاش هیچ وقت به باس ویل نرفته بودم.

یک هفته، شب و روز، هرگاه که می خوابیدم خواب این مسئله را می دیدم و با فکر همین مسئله هم از خواب بیدار میشدم. هیچ جوابی هم در هیچ جا پیدا نمیکردم جز در جایی که مرد خوش چهره ی بلند قامتی می ایستاد، می نشست، راه میرفت، درس میداد، با آن چشمانِ درشتِ روح نواز، با آن کت های اروپایی گران قیمت که فقط بر قامت خودش می نشستند و پوشانده شدنشان از لکه جوهر یا گرد و غبارِ گچ تخته هیچ برایش مهم نبودند.

بعد از برگشتنم از باس ویل، واقعا دلم نمیخواست او را ببینم. احساس می کردم بعد از دانستن این چیزهای جدید، دیدار با او برایم به شدت صعب شده.
اما این فرصتِ ناخواسته دیر هم نصیبم نشد...

𝙑𝙞𝙡𝙡𝙚𝙩𝙩𝙚 / 𝗞𝗼𝗼𝗸𝘃Where stories live. Discover now