𝐏𝐀𝐑𝐓 - 𝟏

321 38 0
                                    

مشت محکمی به صورتش خورد، ضربه ای که اصلا توقعش رو نداشت، صداش تو گوشش پیچیده بود و خیلی نمیتونست درمقابل قدرت بدنی بالای لِی، از خودش دفاعی کنه.

اما لِی، حتی گردی از خاک هم روی کت مشکی گرون قمیتش ننشسته بود، با این حال چانیول رو تا میخورد، کتک زد!

زیر چشم هاش حسابی کبود و وسط لبش شکاف خورده بود، رگه های خون به آهستگی خودشونو روی چهره‌ ی خسته ‌ی چانیولی که حسابی به سرفه افتاده بود نمایش میدادن، انگار به سختی نفس میکشید.

سرفه ‌هاش تند و تندتر میشد، شدت ضربه ها انقدر زیاد بود که نای بلند شدن رو کاملا ازش گرفت، اما لی دست از کتک زدن اون برنمیداشت، با کفش چرمی که به خاطر نو بودنش برق میزد محکم تو شکم چانیول بیچاره کوبید و بلافاصه مشت دیگه ‌ای رو مهمون صورت آشفتش کرد.

روی زمین ولو افتاد و صدای سرفه های پشت سرهمش، داشت کاسه ی صبر لی رو لبریز میکرد، اما لکه های خون رو مابین سرفه های خشکش روی زمین دید، میتونست به استرس بندازتش اما به نظر اهمیت چندانی نمیداد.

با این حال لی بدون هیچ رحمی لگد تازه ای رو به شکمش مهمون کرد و چانیول با فریادی که از اعماق وجود درد کشیدش بلند شد، سرشو روی خاک و آشغالای ریخته شده کف خیابون گذاشت.

نفس هاش آشفته وار، سخت و کوتاه بود، از میون مژه های خیسش، همه چیز دوباره تیره و تار شده بود، سرگیجه و انگار در میون علف زار های مزرعه‌ ی کوچیک خانم چون درحال چرخیدنه و بوی چمنه که از بارون نیمه شبی تر و تازه شده به مشام میرسه.

اما این رفتن لیِ، که حرکت انگشت های به لرزه افتادش رو به سمت خودش کشوند. با صدایی از میون تارپود سرفه های خشک و گلویی که رد خون درش به جای مونده بود، سعی میکرد جلوی رفتنشو بگیره، نگهش داره، یه فرصت دوباره بهش بده، فقط یه شانس کوچیک، چرا که این تمام زندگی ‌ای بود که چانیول داشت:خوا...خواا...خواهش میکنم...نَ...نروو، فقط...یه...یه شانس دیگه...بهم بده...

شنیدن صدای بسته شدن در ماشین و کشیده شدن چرخ هاش روی آسفالت قدیمیه خیابون، چانیول رو به گریه انداخت، تمام وجودش درد میکرد، گریه هایی مثل ابر بهاری، رفتن لی، بی نهایت آشفتش کرد.

چرا که مطمعن بود این رفتن، اصلا نمیتونست معنی خوبی داشته باشه، برای هیچکدومشون، وقتی که وارد این بازی شدن، باید عواقبش هم بپذیرن.

تمام صورت یخ زدش رو زخم و خون گرفته بود، دستشو روی پلک های خیسش گذاشت صدای گریه هاشه که نیمه شب تاریک رو پر کرده بود. وسط یه کوچه باریک، محله پایین شهر، خلوت و غرق در سکوت، گریه میکرد، اشک میریخت و از رسیدن به پایان بازی، میترسید...

****

از روی مبل پرید، حتی اسباب بازی های برادرش رو زیر پاهاش خورد کرد، اهمیتی نمیداد چی سر راهشه و ساعت چنده شبه که انقدر پر صدا قدم برمیداشت، اما وحشت تمام وجودش رو پر کرده بود.

𝐕𝐈𝐆𝐈𝐋𝐀𝐍𝐓𝐄 𝐒𝐇𝐈𝐓Where stories live. Discover now