𝐏𝐀𝐑𝐓 - 𝟖

62 16 7
                                    

به سختی میتونست خودشو از لابلای اون رخت خواب گرم و نرم بیرون بکشه، هوای خونه به قدری دلپذیر بود که بهش اجازه ی بیدار شدن هم ‌نمیداد.

اما خب، تایمر همیشه فعال تلفن همراهش که اینطور نمیخواست، پس با صدای بلند زنگش بلاخره از خواب بیدار شد.

کش و قوسی جانانه به بدنش داد، احساس میکرد یه سالیو تو خواب بوده.

آروم پلک های سنگینش رو از هم باز کرد و با دیدن سقفی بالای سرش، حسابی متعجب شد.

چه خبر شده، اینجا کجاست، با خودش دنبال اتفاقاتی که دیشب براش افتاده بود میگشت تا بلاخره به یاد آورد.

متعجب و متحیر نگاهی به اطرافش انداخت، همه چیز کاملا مرتب و درست مثل شب گذشته بود، درسته، و بلاخره متوجه شد دیشب یکی بوده که جونشو نجات داده.

از روی تخت بلند شد، سرگیجه آزار دهنده ایی که سراغش اومده بود، مجبورش کرد دوباره روی تخت ولو بشه.

چند ثانیه صبر کرد، وقتی احساس کرد سر گیجش قابل تحمل تر شده و میتونه روی پاهاش وایسته، دوباره از روی تخت بلند شد و با کمک گرفتن از دیوار به سمت دستشویی رفت.

نگاهی به خونه انداخت، همونطور که یادش میومد هیچ اثری از اون پسر نبود.

به طرف پنجره ی بزرگ‌ و سرتاسری رفت، ویو لذت بخشی از سئول که درست انگار زیر پاهاش قرار داشت، چانیول رو حسابی مجذوب خودش کرده بود.

همه چیز کوچیک بنظر میرسید، تمام شهر، آدم های بد و خوبش، در نگاه چانیول یه نقطه بودن.

بعد از کشیدن نفسی عمیق، همونطور که اون پسر ازش خواسته بود پرده های طوسی رنگ پنجره رو کاملا کشید.

به سمت تخت رفت و مرتبش کرد.

دیگه دلیلی برای موندن تو اون خونه ای که شاید آرزو میکرد که کاش برای اون بود رو نداشت، پس به سمت در خروجی رفت که چشمش به کوله ی مشکی رنگی که کنارش روی کاغذی نوشته شده بود "اینارو برای تو گذاشتم، با خودت ببرشون، یه سری خرتو پرت و خوراکین"

متعجب محو نوشته شده بود، اما بلاخره کوله ی کوچیک مشکی رنگ رو روی شونش گذاشت و برای آخرین بار نگاهی به خونه انداخت، همه چیز مرتب و همونجوری که اون پسر ازش خواسته بود، لبخند کم رنگی زد و بعد از خاموش کردن آخرین چراغ از اون آپارتمان بیرون زد.

جلوی در ایستاد و زیپ کولشو باز کرد، دلش میخواست ببینه چی توی اون کوله گذاشته شده، بطری آب، یه پاکت بیسکویت شکلاتی و یه پاکت سفید!

عجیب بود، با دیدن پاکت سفید نگاهی در هم پیچید و به سرعت از کوله بیرونش آورد.

به سرعت بازش کرد و این نگاه متعجب و حتی عصبانی چانیول بود که شروع به شمردن پول های داخل پاکت کرد.

𝐕𝐈𝐆𝐈𝐋𝐀𝐍𝐓𝐄 𝐒𝐇𝐈𝐓Where stories live. Discover now