Chimi

264 48 6
                                    

سوری بابت تاخیر🙃
بچه ها لطفا به اون یکی فیکم سربزنید خیلی بهش کم لطفی شده🥲💔




زندگی توی خونه تهیونگ حسابی به کوک ساخته بوددیگه مجبور نبود ساعتهای طولانی بیرون خونه باشه یا شبا توسرما بخوابه وجونگکوک به همین هم راضی بود...
اکثروقتش تو آشپزخونه بود چون ته حاضرنبود برای شام وناهار همون غذارو بخوره وکوک سرگرم آشپزی بود با کتابی که تهیونگ براش خریده بود تونست کلی دستور غذای جدید یادبگیره ودسپختش هم که فعلا مورد پسند ته بود
سوجین هم گاهی اوقات بهشون سرمیزد وکوک اخیرا متوجه چیزعجیبی شده بود
سوجین بعضی وقتا مثل بچه‌ها میشد،مثلا همین امروز برخلاف همیشه که تیپ رسمی داشت لباسای رنگ روشن وخیلی عروسکی پوشیده بود ویه عروسک ببر نارنجی هم تو بغلش گرفته بود خیلی لوس حرف میزد وحتی کوک رو مجبور کرد براش شیرکاکائو درست کنه،کوک تاجایی که یادش میومد سوجین فقط آیس کافی میخورد واوج تنوعش ریختن شیر توی آیس‌کافیش بود..
کوک سرگرم درست کردن شیرکاکائو بود که صدای گریه بلندی شنید وشوکه شد سریع بیرون رفت
کسی توی سالن نبود نگاهش به طبقه بالا رفت وازپله ها به سرعت بالا رفت ازبین اتاقا در اتاق یکی مونده به آخر راهرو بازبود که کوک تاحالا داخلشو ندیده بود آروم وبی صدا به در نزدیک شد وازچیزی که دید حسابی تعجب کرد
یه اتاق با تم صورتی وبنفش ورنگای روشن پاستیلی با هزاران عروسک جورواجور ووسیله‌های بازی به علاوه سیستم گیمینگ ونورپردازی کهکشانی کوک قسم میخورد که تو عمرش اتاقی به این زیبایی ندیده بود واین تنها قسمت ماجرا نبود..
تهیونگ رو دید که با کلافگی سوجین رو بغل کرده بود وسعی میکرد آرومش کنه اما فایده‌ای نداشت اون مدام گریه میکرد
_سوجینا لطفا بس کن عزیزم
_نههه نمیخوام،بایدپیداش کنم
_عزیزم گفتم که یکی دیگه برات میخرم
_نمیخوامممم همونو میخوام
قیافه تهیونگ عصبانی وکلافه بود وسوجین...چرا مثل بچه ها داشت دادوبیداد میکرد کوک متعجب ازچیزی که دیده بود قدمهاشو به عقب برداشت وبه آشپزخونه برگشت شاید اگه براش چنتا شیرینی ببره ساکت شه.
بیسکویت‌هایی که پخته بود رو از فردرآورد وبا شکلات رنگی اونارو به شکل حیوونا مختلف تزئین کرد وبا شیرکاکائو به سمت اتاق سوجین برد در زد ومنتظر بود ته با کلافگی درو باز کرد
_اینا چیه؟
_شیرینی وشیرکاکائو سوجین شی گفتن براشون بیارم
ته بی حوصله سینی رو ازدستش برداشت ومحکم درو بست کوک گوشش رو به درچسبوند کم کم صدای گریه‌های سوجین قطع شد
با کنجکاوی سرشو بیشتر به در چسبوندولی هیچ صدایی نمیومد
_هی تو چیکار میکنی
با صدایی که بیخ گوشش شنید ازجاش پرید
یه پسرکوچولو با لپای تپلی وپوست بی نهایت سفیدودرخشان والبته لبای پفکی نگاش میکرد
_ه‌‌...هی.هیچی
_یااا فال گوش وایساده بودی اینجا اتاق سوجینه توکی هستی اولین باره میبینمت
_من خدمتکار جدیدم
_اییش خدمتکارای فضول برو کنار ببینم
وبدون در زدن درو باز کرد
_سوجینی من اومدم
_یاااای چیم چیم
سوجین محکم جیمین رو بغل کرد
_کی اومدی؟
_تازه رسیدم
سوجین دوباره بغلش کرد وبعد ازچندثانیه دوباره گریه کرد
_چیمییی عروسک ببریم گم شدهههه
_بیخیال کیوتی برات یه عروسک ببری گنده میخرم غمت نباشه
سوجین باناراحتی سرتکون داد وساکت شد
واما کوک ازاونور که دهنش به کف راهرو چسبیده بود یعنی چی اون همه گریه وزاری فقط برای یه عروسک پولیشی؟!
این دخترچشه!
با تعجب از در فاصله گرفت که ته صداش کرد
_هی کلوچه وایستا کارت دارم
_بامنی؟
_آره
ببین یادم رفت بهت بگم سوجین مشکل خاصی داره وهرچندوقت یبار مثل بچه‌ها میشه تواین مدت به شدت حساس وزودرنج میشه پس هرچی که ازت خواست براش میاری حتی اگه خواست براش پری واسب تک شاخ شکارکنی بهش میگم چشم روشن شد؟
_باشه حتما
باگیجی سرتکون داد وتهیونگ آشفته رو تنها گذاشت،یعنی چی که مثل بچه ها میشه،کوک مطمئن بود کم کمش سوجین پنج سال ازش بزرگتربود چرا مثل بچه ها میشه؟
با ذهنی درگیر دوباره مشغول کارهاش بود
هنوز نیم ساعت نگذشته بود که همون چیم چیم لب قلوه‌ای سراغش اومد،کوک بهش لقب لب‌قلوه‌ای داده بود چون لباش خیلی پف وصورتی بودن واون پسر خیلی ناز بود
_هی تو اسمت چیه؟
_جونگکوک
_خب کوکی من جیمینم دوست سوجین همیشه اینجا میام وباید بدونی من عاشق موچی وتوت فرنگیم پس همیشه موقع خرید برام بخر
_چشم
_امم راستی چندسالته؟
_17
_اومو چه کوچولو یعنی من هیونگتم چه حرفا
جیمین با کیوتی هرچه تمامتر به کوک نزدیک شد وبهش چسبید وسعی کردببینه قدکی بلندتره با دیدن اینکه کوک حدود پنج سانتی ازش بلندتره ناامیدانه ناله کرد
_خدایا چرا یه بچه بایدازمن بلندترباشه
کوک به بامزگی هیونگ جدیدش خندید
_واییی توخیلی کیوتی موقع خندیدن شبیه خرگوش میشی!
اممم باید بفهمم ته ازکجا تورو تور کرده
_جیمین صدبار گفتم اینجا گی بار نیست!
باصدای محکم ته شوکه شد
_یااا مگه چیکار کردم
_از راه نرسیده داری لاس میزنی واضحه
_خب به من چه این خیلی کیوته نگاش کن وقتی میخنده قیافش شکل خرگوش میشه نازی
جیمین گفت ولپای کوک رو کشید
نگاه ته به دندونای خرگوش کوک کشیده شد ولبخند کیوتش قلبشو قلقلک داد،حق با جیمین بود این بچه خیلی کیوته!
_یا بس کن،خدمتکار قبلیم همش از دست تو فرار کرد
_به من چه!خودش هموفوبیک بود بعدشم چرا خدمتکار زن نمیاری تا من راحت شم
_نمیتونم سوجین حسودی میکنه
_خب پس فعلا من این کیوتی رو برمیدارم
ته با خباثت لبخندی زد
_هی موچی فکرنمیکنی که این برای تاپ بودن زیادی کوچولوئه
_هییی یا من تاپم اینم مناسبه
_نوچ چیمی تو نیاز به یه تاپ گنده داری یه بیگ بوی نه یه بچه مثل خودت
_یا لازم نکرده برو برا خودت یه بیگ بوی پیدا کن
_همم خداروشکرگی نیستم اگرم بودم یه تاپ فاکر میشدم
_آقای تاپ فاکر!یجوری میگی خداروشکرگی نیستم انگار گیا جزام دارن
_کم از جزام نیس همش درگیر کون ملتین
بااین حرف ته جیمین روانی شد وبا برداشتن ماهیتابه به سمتش دوید تا ادبش کنه!

REGRET|VkookWhere stories live. Discover now