پیتر پنِ تو|vkook

159 9 0
                                    

تهیونگ، تهیونگِ عزیزم! ماهِ من؛میدونی که بی اندازه دوستت دارم!
بی اندازه، مثل ستاره ها!
بی اندازه، مثل اعداد که انتهایی براشون وجود نداره!
و بی اندازه، مثل بلندای آسمون نِورلند که همه‌ی خاطراتمون رو زیرش ساختیم...!
شبی من ناخواسته از پنجره‌ی ساختمون آجری رنگ بلندی که درست وسط شهر قرار داشت رد شدم و اونجا بود که یه پسر بچه‌ رو با مو فرفری دیدم، پسری که عروسک خرسی کوچولوش رو توی دست گرفته و با چشمهای گرد و درشتش به من نگاه میکنه!
اونقدر بامزه بنظر میرسید که نتونستم در برابر کشیدن لپ هاش مقاومت کنم! چند لحظه به هم نگاه کردیم و بعد اون بالاخره اولین سوالش رو پرسید:

_ میتونی دوست من باشی؟

دوستت باشم...؟ معلومه که میتونم! سالهاست کار من همینه تهیونگ، من موظف شدم تا دوست بچه ها باشم! بچه هایی که افکارشون به دنیایی فراتر از دنیای واقعی انسان ها تعلق داره! بچه هایی درست مثل تو...

بعد از اون دیدار، من هر شب، وقتی همه خواب بودن به دیدنت اومدم!
ساعت ها باهات بازی کردم، همه‌ی حرف هات رو شنیدم و به سوال های کوچک و بزرگی که ذهنت رو درگیر کرده بود جواب دادم.

تولد ده سالگیت بود که برای اولین بار به نورلند بردمت! جایی که بتونی آرزوهای کوچولوت رو با خیال راحت توی دستهات داشته باشی؛ آرزوهایی مثل یک قصر بزرگ از شکلات و عروسک هایی که بتونن حرف بزنن! تو پسر خاصی بودی، خوش صحبت و زیبا! همین باعث شده بود همه‌ی بچه هایی که اونجا زندگی میکردن عاشقت بشن و وقتهایی که نبودی مدام بهم بگن زودتر برگردونمت!
روز ها و ماه ها میگذشت و تو هر روز بزرگتر از روز قبل میشدی، صبح ها به مدرسه میرفتی، شب ها اتفاقات روزمره‌ت رو با ذوق برام تعریف میکردی و من هم با ذوق تا شب برای شنیدنشون صبر میکردم...

بعد مدتی وقتی بزرگتر شدی رفتارت با من تغییر کرد! جوری برخورد میکردی که انگار دیگه دوست نداری به دیدنت بیام!
من بدترین شب زندگیم رو با تو تجربه کردم تهیونگ! وقتی بیستمین تولد زندگیت رو باهم جشن میگرفتیم. حالا دیگه هم سن من شدی مگه نه!

تمام شب رو ناراحت بودی، باهام حرف نمیزدی و وقتی دلیلش رو ازت پرسیدم، بلند شدی و من رو سمت پنجره هل دادی! گفتی من یک خیال مسخره بیشتر نیستم! گفتی دارم تورو از زندگی واقعیت دور میکنم! و بدتر از همه، گفتی که دیگه هرگز نمیخوای دوباره به اونجا برگردم...

اونقدر بلند سرم داد زدی که میتونستم خیس شدن چشمهام رو به راحتی حس کنم! توهم میتونستی ببینیشون مگه نه؟ اشکهام رو میگم، قطرات درخشانی که چیکه چیکه از روی گونه هام سر میخوردن و روی زمین اتاقت می افتادن!
بعد از ده سال دوستی، اولین باری بود که اینطور باهام حرف میزدی و من بی طاقت تر از اونی بودم که بتونم تحمل کنم...!

من رفتم و تورو تنها گذاشتم، اما در واقع از ساختمون روبه رویی تمام شب رو بهت نگاه میکردم! نگاه میکردم که چطور طول اتاق رو قدم میزدی و با حالت کلافه ای دستهات رو توی اون موهای مشکی فرفری فرو میبردی! نمیدونم، اما واقعا چی تورو آزار میداد ماهِ من؟ فقط کافی بود بهم بگی...همین!

Oneshot BookWhere stories live. Discover now