Part 14

28 6 0
                                    

🥀🤍⛓
#truelove.14
‌‌
به غار برگشت. موهای پریشان لوکی را جمع کرد و با تیکه پارچه‌ایی بست... لوکی با همان چشمان سرخش چه از لحاظ اشک و درد و چه از لحاظ غول یخی بودنش به سیگین چشم‌غره رفت!
سیگین میان گریه‌اش، خندید... تلخ خندید: "میخوام صورتت رو بهتر ببینم سرورم"
و خون روی شقیقه‌اش را پاک کرد.
لوکی هم با دیدن خنده‌اش آرام خندید و پشت سر آن سرفه‌کرد.
باز کمی خون از دهانش خارج شد که سیگین سریع آنرا پاک کرد.

میوه‌ایی سرخ رنگ و نرم از کیفش بیرون آورد و تکه تکه کرد سپس درون کاسه انداخت و آنرا با سنگی که از قبل شسته بود له کرد!
لوکی با بی‌جانی درحالی که زیرچشمی سیگین را می‌پایید گفت: "چیکار میکنی سیگین؟"
سیگین پاسخی نداد و برخواست و با کاسه از غار خارج شد.
کمی آب درون کاسه ریخت... و آنرا هم زد
چیزی که درون کاسه بود تقریبا حالت نوشیدنی داشت! کنار لوکی نشست: "میدونم در شان شما نیست سرورم، ولی بخورید تا یکم جون بگیرید!"
روی او خم شد طوری که بدنشان مماس یکدیگر بود سپس کاسه را سمت دهان لوکی گرفت

لوکی به اجبار درحالی که چشم در چشم سیگین داشت کم کم محتویات کاسه را به گلو فرستاد. خودش هم میدانست نایی در بدن برای جویدن ندارد و مجبور است همین ماده را که حتی قیافه جالبی هم ندارد بخورد
سیگین دور دهان لوکی را پاک کرد.
لوکی خسته بود... سیگین خسته بود... این وضعیت به هیچکدامش نساخته بود! البته اگر بی‌حواسی سیگین را از میزان نزدیک بودن به او حساب کنیم لوکی حداقل از این مورد کاملا راضی بود! طوری که پر حرارت از این نزدیکی با خواهش لب زد: "میتونم ببوسمت؟"

وضعیتش زیاد خوب نبود وگرنه درخواست‌های بهتری در ذهنش میچرخید ولیکن به درخواست بوسه کفایت کرد! سیگین شوکه شد! تا کنون بعد از سالیان سال که همسرش بود همچین درخواستی از او نکرده بود و همیشه سیگین چنین درخواستی داشت و لوکی همیشه از سیگین رام شده نهایت لذت را می‌برد و هیچ اجازه و درخواستی در کارش نبود! ولی حالا آنقدر حالش بد بود که بعد از دعوای دیشبشان و حالِ الانش که بوی خونِ گرم و تازه را هنوز از بدنش میشد حس کرد درخواست بوسه میکرد؟

سیگین به خود آمد و مطیعانه بدون اینکه دست به بدن لوکی بزند دستانش را دو طرف سر لوکی قرار داد؛ زانو هایش را هم دو طرف پای لوکی انداخت و درحالی که بغض گلویش را میفشرد لبانش را روی لبان گرم و خونین همسرش قرار داد...
اینهمه عذاب و سختی لیاقت عشق آنها نبود...
هردو چشم بستند و از شیرینی وجود یکدیگر لذت بردند.
لوکی زبانش را روی لبش کشید: "این میوه خوشمزه تریه."
سیگین گلگون شد... به صورت سفید و مهتابیش خون دوید...
از پوزیشنی که درونش قرار داشت شرم زده بود اما کنار هم نمی‌رفت! برای اولین بار حس تسلط بر او را داشت و بدن زخمیش و رگ‌های برجسته‌شده‌ایی که داشت باعث می‌شد حس کند در دلش جنگ شده!

لوکی اما بی توجه، سر به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست...
+"میدونم در مقابل تو این حرف خیلی مسخرس! ولی خستمه! خستمه سیگین! من مثل تو صبور نیستم... دارم میمیرم! اونور همه خوشحال و شادن ولی ما... لیاقت تو این نبود!"
-"لیاقت تو هم این نبود!" گونه لوکی را انگشتان لطیفش نوازش کرد "نجات پیدا می‌کنیم... فقط زنده بمون! من به امید تو اینهمه صبورم!"
سیگین دریافت که لوکی محتاج عشق و محبت است هرچند همیشه بود ولی حالا بیشتر آنرا لازم داشت! سیگین میدانست همین بوسه چه تاثیری در حال او دارد! میدانست خود پناه اوست و باید وظیفه‌اش را با عشق انجام دهد!

سرش را جلو برد و بوسه‌ایی خیس بر گردن خوش فرم و سفید لوکی که از زهر بی‌نصیب نمانده بود گذاشت.
گونه، شقیقه، لب و موهای همسرش را هرکدام بارها بوسید...
لوکی غرق احساسات بود... کاش همیشه در آغوش سیگین میماند تا بوسه بر روی موهایش بزند...
او دیگر نمیخواست خود را به کسانی که برایشان ذره‌ایی ارزش نداشت ثابت کند، میخواست فقط از این مخمصه نجات پیدا کند تا در گوشه‌ایی از این نُه قلمرو با همسرش زندگی کند! خسته شده بود از خدای شرارت بودن! باید خود را بازنشسته میکرد... افسانه خدای شرارت باید تمام می‌شد!

🥀🤍⛓‌‌‌

True Love (Loki X Sigyn)Where stories live. Discover now