Part 25

23 6 0
                                    

🥀🤍⛓
#truelove.25

درحالی که فریگا و سیگین گرم گفت و گو بودند و سیگین حسابی دلِ ملکه را بدست آورده بود اودین با عصبانیت در اتاقش قدم بر میداشت!
روح و روانش را قضیه لوکی به هم ریخته بود!
بدن لوکی ترمیم شده بود و هیچ جای زخمی نداشت! مار تیکه و پاره شده بود!
آبرویش رفته بود!
فریگا را رنجانده بود!
و همچنان مثل همیشه از خطرِ تهدیدات لوکی میترسید!
او واقعا از تهدیدات لوکی میترسید...
سردرگم بود! به خاطر یک اشتباه، کلی اشتباه دیگر و کلی پشیمانی دیگر به بار آورده بود! شاید باید سلطنت را به فردی دیگر واگذار میکرد!
باید غرورش را کنار میگذاشت!

کاغذی برداشت و با جوهر شروع کرد به نوشتن:
«مردم عزیز آزگارد!
من اودین‌بورسان، پدرهمگان، حاکم نُه دنیا اعلام میکنم
که بابت تمام خبرها و اتفاقات این چند روز پشیمان هستم و تاسف خود را اعلام میکنم!
تمام کاری که میخواستم کنم برقراری امنیت بر آزگارد بود! پس نترسید! درباره پسرم لوکی هم من به تنهایی تصمیم نمیگیرم! از نمایندگان شورای نه دنیا درخواست میشود که به آزگارد بیایند تا دادگاهی برگذار شود و به حکم لوکی رسیدگی شود»

اودین نامه را نوشت و داد کسی تا جلوی مردم بخواند... آهی کشید، باید از اول اینکار را میکرد...
راست میگفتند! او پدرهمگان بجز لوکی بود! زندگی لوکی را خراب کرده بود! خودش هم تمام اینها را قبول داشت ولی باز هم از ترس قدرت لوکی اینگونه میکرد...
حس انتقام در وجود لوکی فقط و فقط به خاطر کمبود محبتی بود که داشت! قلب اودین به درد آمده وقتی دید لوکی همسر و فرزند دارد اما او بی‌خبر مانده! هرچند میدانست لوکی از ترس اینکه آرامش سیگین بهم بخورد اینطور مخفی کاری کرده بود!
فکری به سر اودین آمد! میتوانست لوکی را به جان سیگین تهدید کند تا دست از کارهایش بکشد و دیگر به دنبال تاج و تخت و حمله نباشد!

اودین احمقی بیش نبود که اینگونه فکر میکرد! لوکی دیگر هیچ به جز آرامش نمیخواست... عطش تاج و تخت را در گوشه قلبش دفن کرده بود...
صدایی آمد: "به فکر نقشه جدید نباش اودین! بذار همه‌چیز همینقدر آروم بمونه!"
برگشت سمت صدا: "فریگا!"
فریگا: "هممون یکم آرامش میخوایم! حداقل چند روز... لوکی دیگه دنبال قدرت نیست... راحتش بذار! کاری به خونوادش نداشته باش"
‌اودین از نظرش منصرف شد... تهدید لوکی به جان همسر و فرزندش خیلی بی‌رحمانه بود! باید اوضاع کمی آرام میشد...

و شد! مدتی گذشته بود و همه‌چیز در آرامش بود! ثابت و یکنواخت و به ظاهر قلب همه‌شان آرامش داشت!
ثور چند روز یکبار به زمین میرفت و می‌آمد.
سیف در کنج خلوت خود زانوی غم بغل کرده بود و قصد داشت برای ماموریتی حداقل چند روز از آزگارد فاصله بگیرد. آمورا هم آرام بود! آرام تر از همیشه! انگار که رسالت خود را به پایان رسانیده بود!
اما سیگین... لوکی راست می‌گفت! فریگا مهربان‌ترین مادر دنیا بود! فریگا به او آموخته بود که چگونه از جادویش استفاده کند تا به فرزند و خودش آسیبی نرسد. و حالِ سیگین بعد از یادگیری خیلی بهتر بود...

روحیه‌اش عوض شده بود و حال فقط به همسرش نیاز داشت تا ادامه دوران بارداری‌ پر اضطرابش را با او بگذراند! بیشتر از هرچیزی به عشق لوکی نیاز داشت! به بوسه روی موهایش... به دستان نوازشگرش... به جادوهای کوچک و بامزه ایی که برایش انجام می‌داد تا شاد شود... و حتی بحث هایشان!
بهانه محبت‌های لوکی را داشت و میدانست که با وجود اینهمه افرادی که حضور دارند لوکی هرگز ابراز محبت نمیکند یا حداقل موقعیتش پیش نمی‌آمد!
جلوی آینه ایستاد و به لباس بلند و حریر سبز رنگش خیره شد. و دستش را روی شکم برآمده‌اش کشید

در دل گفت: "کاش اینجا بودی لوکی! قطعا از این لباس‌ خوشت میومد... رنگ سبز بدون تو خیلی بی‌معنیه!"
آهی از حسرت کشید و با جادو آنچه از لوکی برای تعویض لباس یاد گرفته بود را بر خود اعمال کرد.
با بغض خیره به لباس تنش شد سپس خندید: "چرم اصل آزگاردی!"
همان موقع در به صدا در آمد. زنی ناشناس وارد شد.
عصایی در دست داشت...
سیگین پرسید: "این برای چیه؟"
زن پاسخ داد: "سرورم اودین دستور دادند تا موقع برگشتن جناب لوکی، عصای ایشون بدست شما باشه!"

زن عصا را به سیگین داد و رفت.
سیگین باز نگاهی به خود در آینه انداخت.
اگر کلاه لوکی را هم داشت واقعا لوکی میشد... کوچک ترین چیز ها او را یاد لوکی می‌انداختند و حالا این عصا که متعلق به او بود را در دست داشت و قلبش از دلتنگی تیر میکشید... قطره اشک سمجی که از چشمش پایین آمده بود را پاک کرد و به غمگین دستش را روی شکمش گذاشت: "دلم برای پدرت تنگ شده... حتی نمیدونم عاقبتش قراره چی بشه... تو هم دلتنگشی؟ دل تو هم براش تنگ شده؟ یعنی قراره چه بلایی سرش بیارن؟"
سری تکان داد و منفی‌بافی هایش را دور ریخت: "دیگه قرار نیست اتفاقی بیوفته... همه با خبرند و جلوش رو میگیرند!"

🥀🤍⛓‌‌‌‌‌

True Love (Loki X Sigyn)Where stories live. Discover now